برگردیم به سفر اخیر آمریکا و کمی هم از آنجا بگویم. این بار بیشتر به همان حوالی ساکرامنتو توجه کردم، در واقع برای اولین بار علاقمند شدم که داستان آن منطقه را در بیاورم، داستان تب طلا را.
اول از تاریخ شروع کنیم، سال ۱۸۴۶ زمانی که آمریکا کالیفرنیا را از چنگ مکزیک درآورد. این خودش داستان حیرت آوریست که باید مفصل دربارهاش حرف زد و جایش اینجا نیست. اما تنها دو سال بعد، پیدا شدن طلا در ساکرامنتو و رودخانهی آمریکاییاش (امریکن ریور) چهرهی کالیفرنیا را دچار تغییر کرد. داستان از اینجا شروع میشود که یک آقای سوئیسی پولدار به اسم جان سادِر در شهر ساکرامنتو زمین و باغ و املاک فراوان به هم زده بود و علاوه بر آن زمینهای بسیاری را در نزدیکی شهر خریداری کرده بود و قصدش هم این بود که این منطقه را به قطب کشاورزی و چوب بری تبدیل کند. همین الان پارکی به اسم سادر فورت در وسط شهر ساکرامنتو هست که مدل خانهی آقای سادر را در آن بازسازی کردهاند و مقداری خیش و گاو آهن هم دور و اطرافش انداختهاند و به عنوان یکی از مکانهای تاریخی شهر بازدیدکننده دارد. اما، پیدا کردن طلا داستانش چیز دیگریست. جناب سادر داستان ما در یکی از زمینهایش در کولوما (که از مسیر اتوبان ۵۰ کمی بیشتر از یکساعت از مرکز شهر ساکرامنتو فاصله دارد) کارگاه چوب بری (با استفاده از نیروی توربین آبی) راه انداخته بود که الان به سادر میل یا همان آسیاب سادر معروف است. سرکارگر آقای سادر، شخصی به اسم جیمز مارشال در حال راه اندازی این توربین و کارگاه بود که برق چیزی روی زمین توجهش را جلب میکند. خم میشود میبیند یک تکه طلاست. آنرا در جیب میگذارد و اعتنایی نمیکند. اما کمی بعد تکهی دیگری از طلا پیدا میکند. زبان به دهان میگیرد، کار را تعطیل میکند و سراسیمه میرود سراغ عمو سادر که بگوید بابا چه نشستهای توی زمینت طلا هست. شاید فکر کنید که این دوتا آدم از پیدا شدن طلا خوشحال شدند، اما سخت در اشتباهید! این دوتا از پیدا شدن طلا خیلی ناراحت شدند و کاخ آرزوهایشان یعنی زمینهای وسیع کشاورزی و کارگاههای چوببری را نابود شده میدیدند، پس با هم توافق کردند که دربارهی این اتفاق به کسی چیزی نگویند و صدایش را در نیاورند. چند ماهی به این منوال گذشت تا اینکه یک تاجر ناقلای دیگر به اسم سام برانن از ماجرای طلا باخبر میشود. لابد فکر میکنید آقای برانن راه افتاد و در خیابانها جار زد؟ البته او این کار را انجام داد، اما بعد از اینکه انبارهای فروشگاهش را از بیل و تشت و سطل و چکمه پر کرده بود. در واقع این شامهی اقتصادی بسیار قوی سام برانن بود که یک شبه او را تبدیل به میلیونر کرد! سام برانن بعد از خریداری اقلام فوقالذکر و همچنین مقادیر زیادی آرد و شکر و سایر مایحتاج و احتکار آنها، مقداری خاک طلا توی یک شیشه ریخت و به سنفرنسیسکو رفت و مثل دیوانهها توی خیابانهای شهر کوچک سر و صدا کرد که آی ملت! طلا پیدا شده! طلای خالص! سنفرنسیسکو در آن روزگار یک بندر حقیر و فقیر بود و رونق چندانی نداشت. جمعیتش هشتصد نفر بود، اما همین جمعیت به امید رسیدن به روز خوب خوشبختی شهر را خالی کردند و با درشکه و اسب و هر چه دم دستشان بود خودشان را به کولوما و محل آسیاب سادر رساندند. سام برانن البته با فروختن آبکشها و بیلهای چند سنتی به پانزده دلار پول و پلهای به جیب زد، اما کار را به همین جا ختم نکرد. در حالی که مردم آن حوالی به زمینها و رودخانه یورش برده بودند و با بیل و آبکش گرانقیمتشان در جستجوی طلا بودند، سام برانن در حال پست کردن روزنامههایی به اطراف و اکناف بود تا خبر پیدا شدن طلا را به شرق و غرب برساند. اما این بستههای روزنامه را نه با قطار (که سه روزه عرض کشور را طی میکرد) بلکه با پست قاطر ارسال کرد تا فرصت داشته باشد لوازم و خوراک بیشتری احتکار کند! سه ماه بعد بود که هزاران نفر از دورترین نقاط امریکا، و حتی مکزیک و شیلی خوشان را به رودخانهی امریکایی رسانده بودند و مثل مورچهها زمین را میکاویدند و به دنبال طلا میگشتند. این اتفاقات در سال ۱۸۴۹ میافتاد، پس جادهای که شهرهای تب طلا را به هم وصل میکرد به جادهی ۴۹ معروف است و البته تیم فوتبال آمریکایی شهر سانفرانسیسکو هم به چهل و نهیها معروف است. این را که فهمیدم اولین چیزی که به آن فکر کردم این بود که چقدر تاریخشان آبکیست! واقعا به چه چیزها که پز نمیدهند!
بگذریم...
شانس پیدا شدن طلا کمتر و کمتر شده بود و اختلافات بیشتر و بیشتر میشدند. دامنهی اختلافات به مسائل نژادپرستانه کشیده شد و لاتینها برای بسیاری از دزدیها و قتلها متهم شدند. هرج و مرج بیش از حد بود و این منطقه به هیچ وجه از حکومت مرکزی یعنی واشنگتن حرف شنوی نداشت. یک شخصیت مکزیکی خیالی تحت تعقیب درست کرده بودند به اسم خواکین موریتّا و هر کسی را که از قیافهاش خوششان نمیآمد میگفتند موریتّاست و طرف را میانداختند توی هلفدانی و یا آویزانش میکردند. شهر پِلَسِرویل در آن زمانها به هنگ تاون یا شهر اعدام (همان دارآباد) معروف بود و میگفتند یک درخت بزرگ در وسط آن وجود داشت که هر کسی به هر دلیلی متهم میشد از همان درخت آویزانش میکردند. همین الان یکی از رستورانها ادعا میکند که تنهی آن درخت در زیرزمینش است و مشتریان بسیاری را جذب میکند، اما نگهبان معدن طلا به ما گفت این حرفها را باور نکنید.
آیا این جمعیت بزرگ موفق شده بود طلا پیدا کند؟ میگویند آن چند نفر که در ماههای اول به این سرزمین رسیدند توانستند مقداری طلا جمع کنند، اما با اضافه شدن جمعیت شانس پیدا کردن طلا هم کمتر شد، اختلافها بالا گرفت، سفید پوستها حریصتر شدند و دامنهی جستجویشان را به سمت شرق و کوههای راکی گسترش دادند، و قبایل متعددی از سرخپوستهای مالک منطقه را از بین بردند. این بخش از تاریخ تب طلا بسیار دردناک است و اغلب راجع به آن حرفی نمیزنند. نوام چامسکی اخیرا گفته وقتی ترامپ از عظمت دوبارهی آمریکا حرف میزند، منظورش کدام آمریکای بزرگ است؟ آمریکایی که بر اساس دو جنایت تکاندهنده شکل گرفته، قتل عام سرخپوستها و بردهداری سیاهان؟
برگردیم به پایان داستان خودمان. یکی دو کمپانی بزرگ منطقه را به کل قبضه میکنند و ماشینهای بزرگی را به منطقه میآورند که با فشار آب کوه را میشست و خرد میکرد و پایین میریخت و به این ترتیب دیگر کسی قادر نبود با تشت و بیل و چکمه طلا پیدا کند. این داستان از بین بردن کوه هم ادامه داشت تا سال ۱۸۸۴ که بالاخره دولت به فریاد کشاورزانی که زمینهایشان در لایههای گل و لای از دست میدادند رسید و استخراج از طریق نیروی آب را در منطقه قدغن کرد.
در گردش در اطراف سکرمنتو به شهرهای پلسرویل و گِرَس وَلی سر زدهام. قبلا هم به کولوما و نوادا سیتی رفته بودم که همه روی جادهی ۴۹ قرار دارند. این جاده پر است از شهرهای قدیمی یا به شکل قدیم بازسازی شده. مناظر طبیعیشان زیباست، اما تاریخ منطقه بعد از شهر دوم هیجانش را از دست میدهد. داستانهایش کمرنگ میشوند، و مرا به فکر میبرند که بنیان آمریکا روی همین اساس بوده، روی احتکار و تحریک سام برانن و روی اتهام زدن آدمهای حریص به هر کسی که سد راهشان میدیدند.
دو ساختمان شاخص در پلسرویل |
پلاکها دربارهی تاریخ ساختمانها میگویند. پلسرویل. |
تاریخچهی پلسرویل |
مکانی که ادعا میکند تنهی درخت اعدام در زیرزمینش است. پلسرویل |
معدن حشرهی طلایی. پلسرویل |
معدن حشرهی طلایی. پلسرویل |
پارک تاریخی امپایر. گرس ولی |
دفتر کار و گاو صندوق روسای معدن. گرس ولی |
این دو آقا کارگاه آهنگری را میگردانند و هنوز هم میخ طویله و وسایل دیگر میسازند. البته بسیار هم خوش صحبت هستند. گرس ولی.![]()
|
معدن امپایر. گرس ولی |
بالاخره بیست روز بعد از بازگشت به وطن، اینترنت خانه وصل شد. البته بد هم نشد، چون من که پارسآنلاین را طلاق نمیدادم، او خودش حساب کاربری مرا بست و مرا بیرون انداخت. دیدید وقتی آن پارتنر پرتوقع کم توجه، شما را میگذارد و میرود، تازه چشم شما باز میشود که چه دنیای زیبایی در اطرافتان است و چقدر آدمهای بهتر از آن یارو وجود دارند که دوستی با آنها به مراتب راضیکنندهتر و مفیدتر است. دارم فکر میکنم که آخر چرا داشتم ماهی صدتومان به جیب پارس آنلاین میریختم؟ خلاصه که بین اینترنت مخابرات و شرکتهای خصوصی با پیشنهادهای استثنایی بالاخره با کلی دردسر به هایوب رسیدم. حالا هایوب یک نکتهی خندهدار دارد. اول اینکه سرعت ۱۶ مگ به من داده (والله با ۵۱۲ خودم زیاد فرقی ندارد) و بعد از من خواسته که مدرکی نشان بدهم که اینترنت پر سرعت (یعنی بالاتر از ۱۲۸ کیلوبایت در ثانیه!) احتیاج دارم. هنوز نمیدانم چه مدرکی باید برایشان فراهم کنم چون نه پزشکم نه وکیل و نه الحمدلله دانشجو.
اما، این مدت که بیاینترنت گذراندم دسترسی هم به وبلاگم نداشتم که ببینم کسی آمده سر زده یا نه. خوشبختانه همه چیز در امن و امان بود و کسی حوصلهاش نگرفته بود سر بزند. نمیدانم، شاید این نگرانی بیمورد را از مادرم به ارث بردهام که همیشه نگران است مهمان بیاید و پشت در بماند. حالا که علاوه بر تلفن، تلگرام و واتساپ و حتی پیغامهای اینستاگرام داریم، مهمان میتواند قبل از آمدن خبر بدهد، یا مثلا بعد از سر زدن پیغامی بفرستد و بگوید فلانی، آن قسمت که نوشتی خیلی چرت بود یا تو را چه به این حرفها.
خب، برگردیم به دنیای بیرون از اینترنت. این سفر اخیر آمریکا به قصد دیدار از خانواده و استراحت انجام شده بود که البته کاملا به هر دو مقصود رسیدم. شب آخر که همه دور هم جمع شده بودیم و تهچین دستپخت مامان را نوش جان میکردیم، دلم برای تک تکشان داشت تنگ میشد. بخصوص برای برادرزادهام که با هم به سفرهای نیمروزه و یک روزه و کمی بیشتر رفتیم و خیلی به حضور شخصیت بامزه و دوست داشتنیاش در کنارم عادت کرده بودم. یک موقع سر فرصت (از آن فرصتهایی که نمیدانم کی قرار است بیایند) راجع به این سفرهای کوتاه مینویسم. کلا هم در این سفر یک تز جدیدی راجع به آمریکا داشتم، که البته چون از محدودهی سکرمنتو و توابعش خیلی دور نشدم زیاد نمیشود به آن استناد کرد. اما لااقل در محدودهی همان شهر و توابعش، آمریکا را خیلی متفاوت یافتم. این بار برای اولین بار و به وضوح غریبه بودن من به چشم میآمد و با من مثل خارجی تازه وارد رفتار میشد. شاید گفته بودم که در ادارهی پست آقای پشت پیشخوان به من گفت «خانم! در ایالات متحده ما فلان کار را اینطور انجام میدهیم». حالا شاید این تاثیر زندگی اروپایی بود که راه و روش انجام کارها در آمریکا فراموشم شده بود اما در موارد دیگری هم مچم را میگرفتند و من هم زیاد اهمیت نمیدادم و مثل یک تازه وارد رفتار میکردم. هر چه باشد خنگ بودن روش خودشان است.
یک چیزی که برایم خیلی عجیب بود، افزایش مهاجران هندی در این شهر و بیشتر از آن طرز برخوردشان با من بود! قبلا یادم بود که شهرهای خلیج سنفرنسیسکو جمعیت بزرگی از هندیها را در خود جا داده بود ولی در سکرمنتو و شهرهای اقماری اطرافش، این جمعیت نسبت به سایر ملیتها متعادل بود. اینبار هر جا که میرفتم با کارکنان هندی مواجه میشدم و عجیبتر این بود که رفتارشان با من اصلا خوب نبود! طرف با روی باز با نفر قبلی من که یک سفید پوست امریکایی بود خوش و بش میکرد و بعد که به من میرسید اخمهایش توی هم میرفت و حتی جواب سلام مرا نمیداد، در حالی که به عنوان کارمند وظیفهاش بود که او به من سلام کند. یا طرف از توضیح دادن چیزی به من اکراه داشت، نمیدانم از قیافهام خوشش نمیآمد، یا در من شباهتی به مثلا بنلادن پیدا کرده بود. به هر حال این برخوردهای عجیب بارها برایم تکرار شد و البته با روی کار آمدن ترامپ، فکر میکنم که بیشتر و عجیبتر هم بشود.
خب. آمریکا را با خوب و بد و عجیب و دلپذیرش بگذاریم کنار. برگشتنم به ایران تقریبا مشابه رفت بود، با هواپیمایی پر از مردم هندی، و البته یک موضوع دیگر هم باعث شد دور خط هوایی الاتحاد را خط بکشم و با خودم عهد کنم که دیگر با آن پرواز نکنم. این اولین خط هوایی بود که دیدم تا این حد گدا صفت رفتار میکند، تا حدی که در گیت خروج به سمت پلکان هواپیما ترازو گذاشته و بار مسافران را وزن میکند و به ازای اضافه بار به هر اندازه تقاضای سیصد دلار میکند چون آنرا مثل یک چمدان اضافه حساب میکند. البته مجبور شدم سوغاتیهایی که توی بار دستیام گذاشته بودم تا در چمدان خراب نشوند را همانجا بریزم دور و از آن بابت ناراحت بودم، اما بیشتر از آن، طرز برخورد کارکنان بود که عصبانیم میکرد، چه اینکه یکساعت دیرتر از زمانی که روی تابلو نوشته شده بود شروع به کار کرده بودند و چه اینکه مثل کرکس راه افتاده بودند توی گیت و مسافرها را رصد میکردند و چه طرز حرف زدنشان با مسافرهایی که اضافه بار داشتند، همه آنقدر ناراحتم کرد که با خودم گفتم دیگر از این خط هوایی استفاده نخواهم کرد. در مسیر برگشت هم نتوانستم بخوابم اما لااقل سفر این حسن را داشت که همسفران هندی به اندازهی زمان رفت بو نمیدادند، به قول یکی از دوستانم، در آمریکا آب و مواد شوینده به اندازهی کافی وجود داشت.
از کی اینقدر آدم تنگ نظری شدهام؟ یادم هست یک زمانی مردم را هر طور که بودند میپذیرفتم و آنقدرها ایراد نمیگرفتم. اما از یک جایی، شاید از وقتی که آلمان بودم، هضم یک سری رفتارها و خصوصیات برایم سخت شد، و این البته با استریوتایپ درست کردن همراه شده. یعنی حتی وقتی هندی تمیز یا خوشرو یا مهربان هم ببینم بازهم نظر کلیام دربارهی هندیها را تغییر نمیدهد. یا، میتواند اثر زندگی در ایران باشد؟ که آدمهایی که شبیه خودمان نیستند و رفتار نمیکنند را نمیپذیریم؟ به هر حال به وضوح میبینم که آن اخلاق آمریکایی هرچه پیش آید خوش آید و هر کسی با هر رفتاری را باید پذیرفت و نباید رفتار او را به دیگران تعمیم داد را گذاشتهام کنار. و عجیب اینجاست که این موضوع در من به شکلی از نژادپرستی یا بهتر بگویم، نژاد ستیزی نمود پیدا کرده.
حالا که اینهمه از خودم بد گفتم، رویم نمیشود بگویم که در دو هفتهی گذشته هشت روز سفر شمال رفتم و چقدر خوش گذشت! وضعیت اینترنت خانه که اینجور، وضعیت تعطیلیهای رسمی هم که آنجور، یک مقدار دارو و خرت و پرت هم که آنوریها برای اینوریها فرستاده بودند که باید میبردم به صاحبانشان تحویل میدادم، این شد که راهی ساری شدم، از آنجا به گرگان رفتم، سری به بندر ترکمن و آشوراده و گنبد زدم، بعد هم راهم را کج کردم رفتم بابلسر پیش یکی از دوستان و بالاخره به خاطر وقت دندانپزشکی برگشتم سمت تهران. این سفر اخیر بخصوص بخش استان گلستانش سفر عالیای بود و گردش در جنگلهایی که پاییز و زمستانشان قاطی شده بود لذتی زایدالوصف داشت. عشق دنیا را کردم و پزش را هم میدهم، چون با خیلیها مواجه میشوم که دنیای اطرافشان را نمیبینند و همه چیز برایشان تیره و بیاهمیت است.
چقدر پرگویی کردم.
وضعیت طوریست که نمیشود گفت انتخابات تمام شد، برگردیم سر زندگیمان. شب انتخابات میگفتم آمریکا در یک شوک بزرگ فرو رفته، که قرار است خیلی طول بکشد. چون هیچ علاقهای به هیچکدام کاندیداها نداشتم هم کلا از فضای انتخاباتیشان فاصله گرفته بودم و برایم مهم نبود. اما نمیفهمم که الان اعتراض این عدهای که میآیند توی خیابان برای چیست. انتخاباتی کاملا قانونی انجام شده و توی خیابان ریختن در اعتراض به آن قانونشکنیست. در واقع مسئله این است که این عده خیالشان راحت بود که ترامپ رای نمیآورد و برای همین قبل از انتخابات اعتراض نکردند. حالا یکمرتبه با شوک انتخاب او مواجه شدهاند و میخواهند آب رفته را به جو برگردانند. نمیشود. مملکت قانون دارد. باید همان اول اعتراض میکردند که چرا شرایط مالی کمپینها طوری بود که هیچ کاندیدای مستقلی شرکت نکرد، یا اینکه چرا به جای رسیدگی به تصمیمات افتضاح سیاسی، ذرهبین را میگیرند توی مسایل رختخواب کاندیداها. اینجاست که دموکراسی حسابی کم میآورد، چون افسارش افتاده به دست رادیو تلوزیون و اینترنت. مملکت به این بزرگی اینهمه رجال و نساء سیاسی گردن کلفت دارد که جرات نمیکنند کاندیدای ریاست جمهوری بشوند چون مسایل رختخوابشان میتواند شرفشان را بر باد بدهد.
تابحال دختر خوب خانواده بودهام و سعی کردهام زیاد از خانه دور نشوم. یک مقدار هم نشستن در خانهی پدر و مادر تنبلم کرده. به برادرهایم سر میزنم، با برادرزادهام بیرون میروم و روزها میگذرند. امروز با هم به سیب فروشی رفتیم تا لپتاپ را به متخصصانش نشان دهم. با اینکه از قبل وقت گرفته بودم بیشتر از نیم ساعت معطل شدیم. برادرزادهام تازگیها دارد فرق دنیای متریالستی و دنیای خارج از آمریکا را میفهمد، امروز در آن نیم ساعت آدمهای مختلف را نشانم میداد و حدس میزد تا چه اندازه در دنیای متریالیستی غرق شدهاند. کلا که میگفت این فروشگاه بوی متریالیسم میدهد. خب راست میگفت! مخصوصا بعد از آخرین نمایشی که سیب برپا کرد و سهامش سقوط کرد (آنهم یکماه بعد از اینکه آیفون ۷ را معرفی کرده بود و سهامش سقوط کرده بود)، بازهم مردم دنبال خریدن جدیدترین محصول هستند و این جز متریالیسم معنی دیگری ندارد. خود من هم جزو این جمعیت هستم و از محصولات سیب با محدودیتهایش دست برنمیدارم و برادرزادهام به همین خاطر به من متلک میگوید. همچنین میگوید هر وقت تلفن الجی اش سوخت میخواهد تلفن قدیمی بدون امکان اتصال به اینترنت بخرد و از تکنوولوژی بکشد بیرون. فعلا که این چیزها را میگوید ولی وقتی با همین تلفن الجی میرود توالت را اشغال میکند و فوتبال بازی میکند، یاد حرفهایش دربارهی تکنولوژی نیست!
اما با همین برادرزاده به پیادهروی و ورزش هم میرویم و مخصوصا با هوای عالی مثل امروز، حسابی لذت میبریم. دو سه روز بود که این شهر بارانهای شدید داشت، حتی گاهی به بارانهای استوایی شباهت پیدا کرده بود! به همین خاطر امروز آسمانی کاملا آبی رنگ با ابرهای سفید بسیار زیبا داشتیم که آدم را مجبور میکرد نفس عمیق بکشد و لبخند بزند.