سوای ایراداتی که میشود به سیستم و علت حادثهی پلاسکو و بحثهای پیرامونش گرفت، یک بخش هم مربوط میشود به آمادگی ما برای مقابله با خطرات: اینکه ما شهروندان بدانیم که چگونه امنیت خودمان را بیشتر کنیم، تا حوادث کمتر شوند و دیگران قربانی بیتفاوتی ما نباشند. خیلی فهرست وار نکات ایمنی که در چند سال زندگی خارج از ایران با آنها برخورد میکردم را اینجا مینویسم. ببینیم هر کدام از ما میتوانیم چه قدمی در تحقق آنها برداریم.
۱- در آمریکا درب ورود و خروج مکانهای عمومی، بخصوص مکانهای عمومی پر رفت و آمد مثل بانک، بیمارستان و ساختمانهای اداری و آموزشی باید به سمت بیرون باز شوند، یا اگر درب کشویی هستند باید طوری باشند که در هنگام حوادث بشود درب را با فشار به سمت بیرون باز کرد. در خیلی از مکانها در تهران از اینکه درب یک مکان عمومی به سمت داخل باز میشود تعجب کردهام. از امروز یادم میماند که وقتی با چنین وضعیتی مواجه شدم به بالاترین مسئول آن ساختمان یادآوی کنم که باید کاری دربارهی آن انجام داد.
۲- هیچ چیز به اندازهی جان خودمان و سایر اشخاص اهمیت ندارد. این را پلیس شیکاگو همیشه به ما متذکر میشد. میگفت اگر شخصی برای دزدیدن اموالتان به شما حمله کرد، آنرا تسلیم کنید. بخصوص این مسئله دربارهی مشاغل وجود داشت و در دورههای تمرینی برای کارکنان جدید بانک، به آنها متذکر میشدند که در مقابل دزدان مسلح مقاومت نکنند و پول را در اختیار آنها قرار بدهند. پلیس در طول سال چندین بار در ایستگاههای مترو، روزنامههای مجانی و برنامههای رادیو به مردم متذکر میشد که اموال و اسناد تجدید پذیرند، برای حفظ آنها جان خود و اطرافیان خود را به خطر نیندازند. (البته اینجا یک تبصره هم داریم که آنجا شیکاگو است، با جمعیت بسیار کمتر از شهری مثل تهران و مشکلات شهریاش نیز کاملا متفاوت از این کلانشهر بزرگ است. آنجا ما معضلی مانند دزد که به خانه بزند نداشتیم، نیروهای پلیس بسیار پر شمار و حاضر در صحنه بودند و هر چند دقیقه گشت پلیس از خیابانها رد میشد و جریمهها و حکم زندان بسیار سنگین بود).
۳- در هر ساختمان، چه اداری یا تجاری، حتی در آپارتمان محل زندگی من در شیکاگو، نقشهای از مسیرهای فرار و محل قرار گرفتن فلکهی گاز، آب و کنتور برق قرار داشت، همچنین محل قرار گرفتن کپسول آتشنشانی و چکش نجات در آن علامتگذاری شده بود. اکثرا این نقشه روی درب آپارتمان نصب بود تا حتی اگر مثلا مهمانی در خانه باشد و حادثهای پیش بیاید بتواند راه فرار را تشخیص دهد. آیا ما سریعترین راه فرار از ساختمان را میشناسیم؟ آیا محل قرار گرفتن فلکهی آب و شیر اصلی گاز را میدانیم؟ یا این مسئولیت را نادیده محول کردهایم به همسایهها که برایمان انجام دهند؟
۴- در آمریکا راههای خروج از خانه و اتاقهای محل کار باید خالی از هر شی و دکور اضافه باشند. در داخل آپارتمان باید اطمینان حاصل کرد که شخص میتواند بدون برخورد با مبل و میز و صندلی و کمد، خودش را به درب برساند و به بیرون فرار کند. قرار دادن اشیاء بزرگ در راهروها و بخصوص مسدود کردن خروجیهای اضطراری با جریمههای سنگین مواجه است و اشیاء بلافاصله از آنجا منتقل میشوند. همهی ساختمانهای عمومی باید درب خروج اضطراری داشته باشند که به خوبی علامتگذاری شده باشد.
۵- در ساختمانهای بزرگ، اعم از مسکونی و غیر مسکونی، آژیر با صدای بسیار بلند و نور شدید وجود داشت که کسی از علامت خطر جا نماند. در بسیاری از مکانها چراغهای اضطراری در راهروها نصب شده تا در هنگام قطع برق یا رخ دادن حادثه، روشن شوند و مسیر فرار را حتی در صورت وجود دود غلیظ به افراد نشان دهند. علامت خروج در تمام راهروها جهت خروج از ساختمان را نشان میداد و این علامت باید شبرنگ و در تاریکی قابل تشخیص میبود.
علاوه بر این در اکثر ساختمانهای اداری و آموزشی در امریکا سالی یک یا دوبار تمرین مقابله با حوادث انجام میشود، یعنی آزیر خطر به صدا درمیآید و همهی افراد حاضر در ساختمان موظفند از ساختمان بیرون بروند و ماموران آتشنشانی به همه جای ساختمان سر بکشند تا اطمینان حاصل کنند که همه چیز در امن و امان است. این یک تمرین است که هر ساله انجام میشود تا هم مردم و هم مسئولین آمادگی برخورد با حوادث را داشته باشند.
۶- در مکانهایی که مواد اشتعالزا قرار دارند، مثل اتاق بایگانی، کتابخانه یا انبار لباس، حتما سیستم آبپاش اضطراری نصب شده بود تا در صورت بروز آتش سوزی به کار بیفتند و با پاشیدن آب آتش را مهار کنند. حداقل کاری که در این مورد میتوان انجام داد نصب کپسول آتشنشانی در جایی در دسترس و با علامتگذاریهای کاملا مشخص است.
۷- در تمامی آسانسورها نوشتهای وجود داشت که تذکر میداد استفاده از آسانسور در هنگام آتش سوزی قدغن است چراکه میتواند باعث رسیدن اکسیژن بیشتر به آتش شود. معمولا در مواقع خطر، اولین کاری که به صورت خودکار یا توسط نگهبان مسئول انجام میشود از کار انداختن آسانسور است.
۸- حضور بیمورد ما در محل حادثه میتواند به خسارت جانی اشخاص و چه بسا جان خود ما منجر شود. سد کردن راه آمبولانس و اتومبیل آتشنشانی در همه جای دنیا جریمههای بسیار سنگین دارد و حتی میتواند به زندانی شدن فرد خاطی بیانجامد. از صحنهی تصادف یا حتی غش کردن یک شخص باید دور میشدیم، مگر اینکه کمکهای اولیه بدانیم و بتوانیم تا رسیدن کمک به شخص کمک کنیم. این دور شدن در ابتدا برای باز کردن راه برای گروههای امدادی و رسیدن هوای تازه به مصدوم بود و در مرحلهی بعد برای جلوگیری از تصادفات دیگری که ما را هم در خود درگیر کند. (در حادثهی پلاسکو گفته میشد که تا قبل از فرو ریختن برج، ماموران به زور و با التماس مردم را از داخل ساختمان بیرون میکردند).
۹- آنچه که خانههای مثلا آمریکا یا اروپا را جذاب میکند، راحتی و امنیتش است، نه سنگ گرانیت نما و کف راه پله. بارها در ایران بخاطر قناسی خانهها سرم به کابینت برخورد کرده یا از نیم پلهای که از اختلاف دو سطح ایجاد شده سکندری خوردهام. این را میاندازیم گردن بساز و بفروشها. اما با قرار دادن یک کابینت یا کمد زیر آن کابینت قناس میتوانیم حریم آنرا مشخص کنیم و بیهوا به آن برخورد نکنیم یا با علامتگذاری مثلا رنگ کردن لبهی دو سطح امکان زمین خوردن را پایین بیاوریم. اگر خانه مال خودمان است، کمی هزینه کنیم و اندازهی کابینت ها را استاندارد کنیم و فکری برای آن پلهی ناقص ببینیم.
۱۰- قرار دادن بوفهی پر از ظرف چینی در اتاق پذیرایی، اگر به دیوار رولپلاک نشده باشد، و اگر ظروف سنگینش در پایینترین طبقه قرار داده نشده باشند، میتواند در صورت بروز یک زلزلهی خفیف به قیمت جان کسی تمام شود. در یک شهر زلزله خیز مثل تهران نباید اینقدر از دکورهای شیشهای استفاده کرد. به همین دلیل قابل تصور است که ساختمانهای نما شیشه که از نظر مصرف انرژی هم بسیار ناکارآمد هستند میتوانند چه خطرات بزرگی برای شهر باشند. اصلا چرا باید در شهری که تابستانهای به این داغی دارد نمای ساختمان از شیشه باشد؟ مگر قرار است آدمها را توی این آکواریم ناکارآمد آبپز کنیم؟ قبوض مصرف انرژی مثل برق و گاز در این ساختمانها باید بهانهای برای شهرداری و دفاتر مسئولش باشد که نمای شیشه برای ساختمانها را قدغن کند و برای شهروندان تلهی مرگ نسازد.
۱۱- یکی از وحشت انگیزترین چیزهایی که در تهران دیدهام آپارتمانهاییست که صاحبخانه در شب و قبل از خواب، گارد آهنی جلوی درب را میبندد و قفل میکند و در واقع خودش را در داخل آپارتمان خودش زندانی میکند. فرض کنید زلزله اتفاق افتاده، شما دارید توی زمین و هوا چرخ میخورید که در را پیدا کنید، چطور میخواهید آن گارد فلزی ضد دزد را باز کنید؟
یک نکتهی جالب توجه: شهر شیکاگو با تجربهی آتش سوزیای که بیش از یکصد سال پیش شهر را با خاک یکسان کرد، راه حل مناسبی برای شهرسازی اندیشده و آن اضافه کردن کوچههای پشتی به هر کوچه و خیابان است. این کوچههای باریک تنها برای عبور و مرور اتومبیلهای امداد و همچنین اتومبیلهای جمع کردن آشغال به کار میرود و به جز سطل آشغالهای بزرگ، هیچ وسیلهی دیگری نباید در آنها قرار بگیرد. پارک کردن اتومبیل در سر یا داخل کوچه جریمههای سنگین دارد و جرثقیل پلیس دائم در این کوچهها گشت میزند تا اتومبیلهای متوقف شده را از محل خارج کند. جریمه و همچنین دردسر بیرون آوردن اتومبیل از پارکینگ پلیس باعث شده که شهروندان این مسئله را کاملا رعایت کنند و به همین دلیل، ادارهی آتشنشانی شهر شیکاگو یکی از موفقترین ادارات کل امریکا برای مهار سریع آتش در یک شهر سه میلیون نفری باشد. البته امکان ایجاد چنین خیابانهای پشتیای برای شهرها امکان پذیر نیست، اما باید نسبت به رعایت حریم فضاهای شهری توجه نشان داد. توقف بر سر تقاطع خیابانها و کوچهها، بند آوردن خروجی ایستگاههای آتشنشانی یا درب خروجی اورژانس بیمارستانها، و مسدود کردن پیاده روها میتواند به قیمت جان دیگران تمام شود. شاید باید اصل را بر ترک خودخواهی و ترویج خیرخواهی بگذاریم تا نکات ایمنی کمکم در جامعه جا بیفتند و رعایت شوند.
بخاطر داشته باشیم که هیچ کاری را نمیشود یک شبه به انجام رساند، اما میشود از همین حالا شروع کرد تا روزی به نتیجه برسد.
یک تکه از قلبم کنده شده. هر بار که توی خیابانم، باد میوزد توی همان تکهی شکسته. به خودم میلرزم. هر بار راهم را کج میکنم، میروم دم ایستگاه. میگویند خانم خیلی لطف کردید آمدید. میگویم چه خبر؟ جوان توی چشمهایم نگاه میکند، میگوید هر چه کمتر پیدا میکنیم امیدمان بیشتر میشود. توی چشمهایم میکاود، شاید باور را در چشمهای ناباورم ببیند.
تا خانه را اشک میریزم.
عمه یکبار آمد و بشقاب کوچکی را به دستم داد
- عزیز من. بیا، مال تو باشد. دوست دارم از بابابزرگ یادگاری داشته باشی. حرکتش غیرمنتظره بود. تشکر کردم و به بشقاب کوچک نگاه کردم. بشقابی با قطر مثلا دوازده سانتیمتر، با حاشیهی صورتی و تصویر یک جفت قرقاول در حال پرواز. عمه گفت این بشقاب را سالهای سال پیش پدربزرگ از سفرش به دامغان آورده. همان موقعها که رفتن به دامغان با اسب یک هفته طول میکشید. پدربزرگ هر بار که به دامغان میرفت با دست پر برمیگشت. برای عمو و عمهی کوچکتر که دوقلو بودند اسباب بازی میآورد، برای بابا و بچههای بزرگتر لباس. لباسها که برای بزرگترها تنگ میشد، میدادندشان به این خواهر و برادر دوقلو. میخواست کت مخمل این برادر باشد یا چکمه پلاستیکی آن خواهر. آخرش هم طوری شد که فقط همین عمهی کوچک پدربزرگ را به خاطر سپرد. دیگر بچهها زجر کشیدند از دست پدر، شرمشان شد پیش فامیل و آشنا سر بلند کنند. شدند چوب دوسرطلا. یادم هست سالها بعد از اینکه سرطان بابابزرگ را برده بود، ننهآقا تشر میرفت به بچههای میانسالش که راجع به پدر اینطور حرف نزنند. ناسلامتی پدرشان بوده.
رنگ صورتی بشقاب رنگ نامانوسی بود. از این صورتیهای کودکانه، که روی تل و تاج گل دختر بچهها میزنند این روزها. به بشقاب نگاه میکردم، به نظرم زرشکی رنگ مناسبتری میبود، یا طلایی. چه قشنگ میشد، بشقاب دور طلایی، با تصویر یک قرقاول نر و قرقاول ماده در پرواز.
عمه یادگاریها را خیلی دوست میداشت. یک ساعت کوکی از بابابزرگ به یادگار مانده، از آنهایی که مرغ و خروسهای توی صفحهاش با ثانیه شمار به زمین نک میزنند. از آنهایی که وقتی کسی کوکش میکرد، در کل خانه کسی نمیتوانست بخوابد، بس که صدای نک زدن مرغ و جوجهها بلند بود. از آن بدتر زنگ گوشخراشش کلهی سحر...
از یادگاریهای پدربزرگ، به ما سماور رسیده بود. سماور روسی آتشی بسیار شکیل و باشخصیت. بابا میگفت در روکش سماور آبطلا به کار رفته. حتی یکبار به صرافت افتادند ببرند جایی آبش کنند شاید بشود از آن طلا استخراج کرد! خوشبختانه در فامیل همیشه کارشناس زیاد بود و یکی از کارشناسها گفت که طلایش آنقدرها نیست که بشود استخراج کرد و سماور بخت برگشته را از خطر نابودی نجات داد. وقتی خانواده مهاجرت میکرد، سماور را به عمو بخشیدند، تا الان در کنار ترازوی مغازهی بابابزرگ، و بخاری هیزمی چدنی و چراغ زنبوری بابابزرگ دکور خانهی آنها باشد. گاهی مادرم اشارهای میکند که برو سماور را پس بگیر، مال خودمان است. من راستش ترازو را بیشتر دوست دارم، مرا به یاد بوی مغازهی بابابزرگ میاندازد، که از نقل و نبات و نفتالین، همه چیز کنار همدیگر بود و بابابزرگ با آن قد بلندش، به عصا تکیه میزد و زیرچشمی ما را میپایید که به چیزی دست نزنیم. وقتی میخواستیم برگردیم تهران، مرا به مغازه میبرد، یک بیسکویت رنگارنگ به من میداد که توشهی راهم باشد.
بشقاب دور صورتی با من به آمریکا رفت، بعد توی چمدان به خانهی مادرم رفت، وقتی خانه و زندگی را رها کردم و به سفر رفتم. اندازهی کوچک و رنگ غیر عادیاش توی ذهنم ماند، تا اینبار که به امریکا رفتم و دربین برخی کتابها و وسایلم به خانه آوردمش. بشقاب به اندازهی نلبکیهای سرویس چینیام بود. سرویس چینی قدیمی ایرانی که دوستش دارم، بخاطر سادگیاش، و بخاطر دوراندیشی مامان برای خریدن یک جهیزیهی کامل به امید شوهر دادن دخترش. یادم هست مامان چقدر از اینکه کار خانه انجام نمیدهم ناراحت بود. همیشه میگفت وقتی عروسی کنی من پیش خانوادهی شوهرت شرمسار خواهم بود، خواهند گفت که چه مادر بیعرضهای داشته! برای مامان باسواد بودن و اهل مطالعه بودن و چند زبان دانستن و چندین کشور دنیا را دیدن به ارزشهای آدم نمیافزود، آنچه اهمیت داشت دستپخت خوب بود و خانهای تمیز داشتن. چیزی که دخترعمهام برایش همهی جوانی و عمرش را گذاشت. دختر عمهام که بسیار درسخوانتر از من بود و میتوانست آیندهی بسیار درخشانی داشته باشد، خیلی زود به شوهر داده شد، و بیست سال بهترین سالهای عمرش را در خانهی شوهر و مادرشوهر کلفتی کرد. باید بگویم وقتی دیدم در حضور مادر شوهر احساس ناامنی میکند و دستمال برمیدارد و دستگیرهی گاز را میسابد دلم خیلی گرفت.
بشقاب دور صورتی توی ظرفهایم بود، هربار که شیرینیای در آن میگذاشتم، یا خیار خرد میکردم، یا روغن زیتون میریختم و نان به کفش میمالیدم، به یاد بابابزرگ بودم. به خطوط قرقاولها که کمکم داشتند محو میشدند نگاه میکردم و اسب بابابزرگ را بر سر بازار دامغان میدیدم. چه خوشحالم از اینکه بازار دامغان را دیدهام و میتوانم به تصویر بابابزرگ و اسبش تجسم ببخشم. بابابزرگ را در حجرهی آقای طاهری ببینم، که ساعتها با هم چای مینوشند، گپ میزنند، بابابزرگ برای مغازهاش خرید میکند، حاج آقا طاهری توی دفتر سیاقش مینویسد.
پدربزرگم زود رفت. زودتر از آنکه من بتوانم به اندازهی همصحبتی با او عاقل باشم. ده سالم بود که رفت. مدتی بیمار بود. آن آدم ستبر با نگاه پر جذبه و هولناک، پیرمرد بیماری شده بود که استفراغ میکرد و میگریست. از تمام عزاداریها، عزای پدربزرگ یادم هست، و سنگینی فضای اتاق وقتی وصیت نامهاش را خواندند. مامان را یادم هست که چقدر غصه خورده بود، که به پاس زحمات خودش و بابا، توی وصیتنامه سهم بسیار کوچکی برده بودند. مامان هنوز هم به آنروزها فکر میکند.
توی این چندسال اخیر چقدر هوایش را کردهام. هوای روبرویش نشستن، چای خوردن، بحث کردن. بحث با بابابزرگ میتوانست از صحبت با فرزندانش بهتر بوده باشد. بابابزرگ اهل محبت کردن مستقیم نبود. به قول قدیمیها بیشتر سیاست میکرد تا محبت. برای همین دلم میخواست باشد. دلم میخواست حتی یکبار هم فرصت بحث با او را پیدا میکردم، کسی که بزرگ خانواده که نه، بزرگ محلهشان بود. زود رفت.
چند روز پیش از بین تمام ظرفهایی که شسته بودم، نمیدانم چطور شد که بشقاب صورتی سر خورد، افتاد، شکست. پدربزرگ خاطرههایش را هم از من میگیرد.
فکر میکنم خانهام هیچوقت اینقدر منظم نبوده. تمیزی یک مقولهی دیگر است. واقعا وقت و حوصلهی گرد و خاک گیری را ندارم ولی به هر طرف خانه نگاه میکنم وسایل سر جایشان هستند و این یعنی حالم خیلی خوب است.
دیروز بعد از دندانپزشکی رفتم کتابفروشی نزدیک کلینیک. اول به قصد خرید یک کتاب به عنوان هدیه برای شخصی. چون روحیات مطالعهی آن شخص را خوب نمیدانستم تمام کتابهای جذاب را ورق زدم و پیش خودم تصور کردم که آیا او این کتاب را دوست خواهد داشت یا نه. نتیجه این شد که یک کتاب برای او و تعدادی کتاب برای خودم خریدم، و آنقدر این تعداد کتابها که خریدهام را دوست دارم که طاقت ندارم دو کتاب کت و کلفتی که دارم این روزها میخوانم را تمام کنم و بروم سراغ اینها. اصلا یک خوشبختی کوچک پنهانی توی قلبم چرخ میخورد از تماشایشان. اما خودم را متعهد کردم دوتا کتاب قبلی را تمام کنم و کمکم خودم را به اتمام رساندن کارها عادت بدهم. کتابهایی که دارم میخوانم به هیچ کار یا درسی مربوط نیستند. تنها برای خوشحال کردن روان خودم میخوانمشان.
دوتا کتاب بالایی را دارم میخوانم. کتابهای زیری را دیروز خریدهام |
در بین پزشکهایی که هفتهی پیش دیدم یکی دکتر مغز و اعصاب بود، آقایی مسن و یک ذره بداخلاق طور که با من دعوا کرد و گفت نباید دارو بخورم. گفت فکر کردهای ایدیاچدی با قرص و دارو خوب میشود؟ اصلا کی گفته توی ایدیاچدی داری؟ بعد هم گیر داد به قرصهای هورمون و گفت بیخود میکنی قرص میخوری!! از لحن بداخلاقش خندهام گرفته بود. اما دارم به حرفهایش گوش میدهم و قرصها را کم میکنم، اما یک خوبی این اتفاق این است که حالا پیش آمده، یعنی حالا که کمکم با خودم کار کردهام و کنترل چیزهای بزرگ و کوچک زندگی توی دستم آمده (حالا به جز سر وقت سر کار رفتن که مثل گردگیریست... هر چند ظاهرا مهمتر، اما هر چقدر با خودم کشتی بگیرم نمیتوانم درستش کنم).
اما واقعا هیچکدام از چالشهای چهل سالگی به اندازهی تغییرات هورمونی برایم چالش برانگیز نبوده. آنهایی که تجربهاش کردهاند میدانند. هورمونهای آدم که بالا و پایین میشود انگار افسار آدم را یک سوارکار دیوانهای گرفته و میتازد. اتفاقات، احساسات و عکسالعملها دست خود آدم نیست. و این برای آدمی که یکی از افتخاراتش این بوده که افسار خودش را همیشه سفت نگهداشته و کنترلش کرده یک شکست واقعی محسوب میشود. واقعا یک جاهایی کاملا از ادامهی این زندگی لجامگسیخته خسته میشدم و توی خانه مینشستم و زار میزدم که که دیگر نمیتوانم ادامه بدهم. الان که نگاهش میکنم، دلم برای آن خود بیچاره میسوزد و بیش از پیش نسبت به غدد احمق بدنم عصبانی میشوم. امیدوارم سرتان نیاید، یا لااقل همهی زندگیتان خودتان را کنترل نکرده باشید که حالا دچار بحران شوید.
دکتر دیگری که به دیدنش رفتم، دکتر گوش و حلق و بینی بود. در واقع داستان از دندان درد یکماه پیشم شروع شد که در همان کلینیک کذایی که یکسال است مرا دربدر کرده و یکبار هم با دندانپزشکش دعوا کردم (!) به من گفتند باید هر دوتا دندانت را ترمیم کنی و شاید هم احتیاج به عصب کشی باشد. به حرف آنها گوش ندادم و از دکتر نازنین خودم وقت گرفتم و وقتی معاینهام کرد گفت والا من هیچ مشکلی در این دندانها نمیبینم و توی عکس هم چیزی پیدا نیست، به احتمال نود درصد مشکل سینوس داری که دردش به ریشهی دندانهایت زده. و به این صورت به جای مبالغی چند پیاده شدن در دندانپزشکی، به مطب این آقای دکتر گوش و حلق و بینی رفتم که معاینهام کند. دکتر مربوطه چیزی حدود هفت ثانیه صرف نگاه انداختن به گوش و بینی و حلقم انداخت و گفت برایت سیتیاسکن مینویسم، برو بگیر و بیاور، اگر مشکل سینوس نداشتی که تنها بینیات را عمل میکنم و اگر مشکلی بود هر دوتا را با هم عمل میکنم!! چشمهایم گرد شد!! عمل چی؟؟؟؟؟ با من هم بحث کرد که بینیات انحراف دارد. منهم گفتم خب داشته باشد، همیشه داشته، چیز جدیدی که نیست. خلاصه یک جور حرف میزد انگار دارد روغن ماشین عوض میکند! منهم با نسخهی سیتیاسکن آمدم بیرون و احتمالا دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم!
یک چیزهای دیگری هم توی سرم بود که راجع بهشان حرف بزنم، اما یادم رفته. عادیاست.