چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

سد اینترنت که شکست یک عالم حرف ریخت بیرون

بالاخره بیست روز  بعد از بازگشت به وطن، اینترنت خانه وصل شد. البته بد هم نشد، چون من که پارس‌آنلاین را طلاق نمی‌دادم، او خودش حساب کاربری مرا بست و مرا بیرون انداخت. دیدید وقتی آن پارتنر پرتوقع کم توجه، شما را می‌گذارد و می‌رود، تازه چشم شما باز می‌شود که چه دنیای زیبایی در اطرافتان است و چقدر آدمهای بهتر از آن یارو وجود دارند که دوستی با آنها به مراتب راضی‌کننده‌تر و مفیدتر است. دارم فکر می‌کنم که آخر چرا داشتم ماهی صدتومان به جیب پارس آنلاین می‌ریختم؟ خلاصه که بین اینترنت مخابرات و شرکتهای خصوصی با پیشنهادهای استثنایی بالاخره با کلی دردسر به های‌وب رسیدم. حالا های‌وب یک نکته‌ی خنده‌دار دارد. اول اینکه سرعت ۱۶ مگ به من داده (والله با ۵۱۲ خودم زیاد فرقی ندارد) و بعد از من خواسته که مدرکی نشان بدهم که اینترنت پر سرعت (یعنی بالاتر از ۱۲۸ کیلوبایت در ثانیه!) احتیاج دارم. هنوز نمی‌دانم چه مدرکی باید برایشان فراهم کنم چون نه پزشکم نه وکیل و نه الحمدلله دانشجو.


اما، این مدت که بی‌اینترنت گذراندم دسترسی هم به وبلاگم نداشتم که ببینم کسی آمده سر زده یا نه. خوشبختانه همه چیز در امن و امان بود و کسی حوصله‌اش نگرفته بود سر بزند. نمی‌دانم، شاید این نگرانی بی‌مورد را از مادرم به ارث برده‌ام که همیشه نگران است مهمان بیاید و پشت در بماند. حالا که علاوه بر تلفن، تلگرام و واتس‌اپ و حتی پیغام‌های اینستاگرام داریم، مهمان می‌تواند قبل از آمدن خبر بدهد، یا مثلا بعد از سر زدن پیغامی بفرستد و بگوید فلانی، آن قسمت که نوشتی خیلی چرت بود یا تو را چه به این حرفها.


خب، برگردیم به دنیای بیرون از اینترنت. این سفر اخیر آمریکا به قصد دیدار از خانواده و استراحت انجام شده بود که البته کاملا به هر دو مقصود رسیدم. شب آخر که همه دور هم جمع شده بودیم و ته‌چین دستپخت مامان را نوش جان می‌کردیم، دلم برای تک تکشان داشت تنگ می‌شد. بخصوص برای برادرزاده‌ام که با هم به سفرهای نیم‌روزه و یک روزه و کمی بیشتر رفتیم و خیلی به حضور شخصیت بامزه و دوست داشتنی‌اش در کنارم عادت کرده بودم. یک موقع سر فرصت (از آن فرصتهایی که نمی‌دانم کی قرار است بیایند) راجع به این سفرهای کوتاه می‌نویسم. کلا هم در این سفر یک تز جدیدی راجع به آمریکا داشتم، که البته چون از محدوده‌ی سکرمنتو و توابعش خیلی دور نشدم زیاد نمی‌شود به آن استناد کرد. اما لااقل در محدوده‌ی همان شهر و توابعش، آمریکا را خیلی متفاوت یافتم. این بار برای اولین بار و به وضوح غریبه بودن من به چشم می‌آمد و با من مثل خارجی تازه وارد رفتار می‌شد. شاید گفته بودم که در اداره‌ی پست آقای پشت پیشخوان به من گفت «خانم! در ایالات متحده ما فلان کار را اینطور انجام می‌دهیم». حالا شاید این تاثیر زندگی اروپایی بود که راه و روش انجام کارها در آمریکا فراموشم شده بود اما در موارد دیگری هم مچم را می‌گرفتند و من هم زیاد اهمیت نمی‌دادم و مثل یک تازه وارد رفتار می‌کردم. هر چه باشد خنگ بودن روش خودشان است.  


یک چیزی که برایم خیلی عجیب بود، افزایش مهاجران هندی در این شهر و بیشتر از آن طرز برخوردشان با من بود! قبلا یادم بود که شهرهای خلیج سن‌فرنسیسکو جمعیت بزرگی از هندی‌ها را در خود جا داده بود ولی در سکرمنتو و شهرهای اقماری اطرافش، این جمعیت نسبت به سایر ملیت‌ها متعادل بود. اینبار هر جا که می‌رفتم با کارکنان هندی مواجه می‌شدم و عجیب‌تر این بود که رفتارشان با من اصلا خوب نبود! طرف با روی باز با نفر قبلی من که یک سفید پوست امریکایی بود خوش و بش می‌کرد و بعد که به من می‌رسید اخمهایش توی هم می‌رفت و حتی جواب سلام مرا نمی‌داد، در حالی که به عنوان کارمند وظیفه‌اش بود که او به من سلام کند. یا طرف از توضیح دادن چیزی به من اکراه داشت، نمی‌دانم از قیافه‌ام خوشش نمی‌آمد، یا در من شباهتی به مثلا بن‌لادن پیدا کرده بود. به هر حال این برخوردهای عجیب بارها برایم تکرار شد و البته با روی کار آمدن ترامپ، فکر می‌کنم که بیشتر و عجیب‌تر هم بشود. 


خب. آمریکا را با خوب و بد و عجیب و دلپذیرش بگذاریم کنار. برگشتنم به ایران تقریبا مشابه رفت بود، با هواپیمایی پر از مردم هندی، و البته یک موضوع دیگر هم باعث شد دور خط هوایی الاتحاد را خط بکشم و با خودم عهد کنم که دیگر با آن پرواز نکنم. این اولین خط هوایی بود که دیدم تا این حد گدا صفت رفتار می‌کند، تا حدی که در گیت خروج به سمت پلکان هواپیما ترازو گذاشته و بار مسافران را وزن می‌کند و به ازای اضافه بار به هر اندازه تقاضای سیصد دلار می‌کند چون آنرا مثل یک چمدان اضافه حساب می‌کند. البته مجبور شدم سوغاتی‌هایی که توی بار دستی‌ام گذاشته بودم تا در چمدان خراب نشوند را همانجا بریزم دور و از آن بابت ناراحت بودم، اما بیشتر از آن، طرز برخورد کارکنان بود که عصبانیم می‌کرد، چه اینکه یکساعت دیرتر از زمانی که روی تابلو نوشته شده بود شروع به کار کرده بودند و چه اینکه مثل کرکس راه افتاده بودند توی گیت و مسافرها را رصد می‌کردند و چه طرز حرف زدنشان با مسافرهایی که اضافه بار داشتند، همه آنقدر ناراحتم کرد که با خودم گفتم دیگر از این خط هوایی استفاده نخواهم کرد. در مسیر برگشت هم نتوانستم بخوابم اما لااقل سفر این حسن را داشت که همسفران هندی به اندازه‌ی زمان رفت بو نمی‌دادند، به قول یکی از دوستانم، در آمریکا آب و مواد شوینده به اندازه‌ی کافی وجود داشت. 


از کی اینقدر آدم تنگ نظری شده‌ام؟ یادم هست یک زمانی مردم را هر طور که بودند می‌پذیرفتم و آنقدرها ایراد نمی‌گرفتم. اما از یک جایی، شاید از وقتی که آلمان بودم، هضم یک سری رفتارها و خصوصیات برایم سخت شد، و این البته با استریوتایپ درست کردن همراه شده. یعنی حتی وقتی هندی تمیز یا خوشرو یا مهربان هم ببینم بازهم نظر کلی‌ام درباره‌ی هندی‌ها را تغییر نمی‌دهد. یا، می‌تواند اثر زندگی در ایران باشد؟ که آدمهایی که شبیه خودمان نیستند و رفتار نمی‌کنند را نمی‌پذیریم؟ به هر حال به وضوح می‌بینم که آن اخلاق آمریکایی هرچه پیش آید خوش آید و هر کسی با هر رفتاری را باید پذیرفت و نباید رفتار او را به دیگران تعمیم داد را گذاشته‌ام کنار. و عجیب اینجاست که این موضوع در من به شکلی از نژادپرستی یا بهتر بگویم، نژاد ستیزی نمود پیدا کرده. 


حالا که اینهمه از خودم بد گفتم، رویم نمی‌شود بگویم که در دو هفته‌ی گذشته هشت روز سفر شمال رفتم و چقدر خوش گذشت! وضعیت اینترنت خانه که اینجور، وضعیت تعطیلی‌های رسمی هم که آنجور، یک مقدار دارو و خرت و پرت هم که آنوری‌ها برای اینوری‌ها فرستاده بودند که باید می‌بردم به صاحبانشان تحویل می‌دادم، این شد که راهی ساری شدم، از آنجا به گرگان رفتم، سری به بندر ترکمن و آشوراده و گنبد زدم، بعد هم راهم را کج کردم رفتم بابلسر پیش یکی از دوستان و بالاخره به خاطر وقت دندانپزشکی برگشتم سمت تهران. این سفر اخیر بخصوص بخش استان گلستانش سفر عالی‌ای بود و گردش در جنگلهایی که پاییز و زمستانشان قاطی شده بود لذتی زایدالوصف داشت. عشق دنیا را کردم و پزش را هم میدهم، چون با خیلی‌ها مواجه می‌شوم که دنیای اطرافشان را نمی‌بینند و همه چیز برایشان تیره و بی‌اهمیت است.


چقدر پرگویی کردم.


وات د فاز؟؟؟

وضعیت طوری‌ست که نمی‌شود گفت انتخابات تمام شد، برگردیم سر زندگی‌مان. شب انتخابات می‌گفتم آمریکا در یک شوک بزرگ فرو رفته، که قرار است خیلی طول بکشد. چون هیچ علاقه‌ای به هیچکدام کاندیداها نداشتم هم کلا از فضای انتخاباتی‌شان فاصله گرفته بودم و برایم مهم نبود. اما نمی‌فهمم که الان اعتراض این عده‌ای که می‌آیند توی خیابان برای چیست. انتخاباتی کاملا قانونی انجام شده و توی خیابان ریختن در اعتراض به آن قانون‌شکنی‌ست. در واقع مسئله این است که این عده خیالشان راحت بود که ترامپ رای نمی‌آورد و برای همین قبل از انتخابات اعتراض نکردند. حالا یکمرتبه با شوک انتخاب او مواجه شده‌اند و می‌خواهند آب رفته را به جو برگردانند. نمی‌شود. مملکت قانون دارد. باید همان اول اعتراض می‌کردند که چرا شرایط مالی کمپین‌ها طوری بود که هیچ کاندیدای مستقلی شرکت نکرد، یا اینکه چرا به جای رسیدگی به تصمیمات افتضاح سیاسی، ذره‌بین را می‌گیرند توی مسایل رختخواب کاندیداها. اینجاست که دموکراسی حسابی کم می‌آورد، چون افسارش افتاده به دست رادیو تلوزیون و اینترنت. مملکت به این بزرگی اینهمه رجال و نساء سیاسی گردن کلفت دارد که جرات نمی‌کنند کاندیدای ریاست جمهوری بشوند چون مسایل رختخوابشان می‌تواند شرفشان را بر باد بدهد. 

اما جو دیگری که این روزها بر امریکا حاکم شده، قدرشناسی از اوباماست. مردم تازه درک کرده‌اند که چه رییس جمهور عزیزی داشته‌اند، از همین حالا دلشان برای او تنگ شده، برایش ویدئو درست می‌کنند، برایش پیغام می‌فرستند و مطمئنم که روز خداحافظی‌اش سخت خواهند گریست. 
چه چیز ترامپ ترس دارد؟ من که می‌گویم سکوت این روزهایش ترس دارد. مازندرانی‌ها اصطلاحی دارند، وقتی کسی ساکت می‌شود، طوری که می‌خواهد جلب توجه نکند و مثلا می‌خواهد بگوید «من نبودم»، می‌گویند طرف «مول» شده. حالا این روزها که ترامپ مول شده و در سخنرانی پیروزی‌اش از بادی‌گاردهایش تشکر می‌کند و در دیدارش از کاخ سفید مودب می‌نشیند و کلا خودش را از هر گناهی مبرا نشان می‌دهد مرا می‌ترساند. 
اه، دیگر نمی‌خواهم حرفش را بزنم. 

اگر گوش می‌دادیم...

یکی از دوستانم، دان، نقاش بود. همیشه یک دفترچه‌ی کوچک همراه داشت و هر جا فرصت می‌کرد، طراحی می‌کرد. این اسکچ بوک یا دفتر چرکنویسش پر از ایده‌های خلاق بود از لحظاتی که توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود، یا با دوچرخه در جایی توقف کرده بود تا قهوه بنوشد، یا زمانی که داشت نیم ساعت استراحت بین ساعات کارش را می‌گذراند در حالی که همکارهایش سرشان توی تلفن بود یا داشتند با ولع به بیگ مکشان گاز می‌زدند. همه‌ی این لحظه‌ها توی تصاویر سریع طراحی شده منجمد می‌شد و می‌شد در ورق زدن این صفحات، اتفاقات روزانه‌اش را دید. خیلی جذابتر از آپدیت دائم فیسبوک یا اینستاگرام با مسائل شخصی. دان دوست محشری بود. می‌توانستیم ساعتها با هم گفتگو کنیم بدون اینکه خسته شویم. دوست دخترش هم زن باسواد و جذابی بود. اما چیزی که می‌خواستم بگویم نه تعریف از او بود و نه از دوست دخترش. یادم آمد یکروز دان به من سفارش کرد که کار هنری را زمین نگذار. اگر عکاسی می‌کنی، خودت را مقید کن که روزی ده تا عکس بگیری. اگر می‌نویسی، برنامه بگذار که چه تعداد صفحه می‌نویسی. حتی اگر نتیجه بد بود، ناراضی بودی یا حوصله‌ات سر رفت، کنارش نگذار. ادامه بده تا خودش دوباره به راه بیاید و خوب شود، چون اگر زمین بگذاری‌اش، سرد می‌شود.