میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
میگویند عنصر وجودیام باد است، طالعبینها نمیگویند، آدمهایی که مرا میشناسند میگویند. نمیدانم این خاصیت است یا ضعف، که نمیتوانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر میکنم و از رقص قاصدک در باد مینویسم.
یکی از دوستانم، دان، نقاش بود. همیشه یک دفترچهی کوچک همراه داشت و هر جا فرصت میکرد، طراحی میکرد. این اسکچ بوک یا دفتر چرکنویسش پر از ایدههای خلاق بود از لحظاتی که توی ایستگاه اتوبوس نشسته بود، یا با دوچرخه در جایی توقف کرده بود تا قهوه بنوشد، یا زمانی که داشت نیم ساعت استراحت بین ساعات کارش را میگذراند در حالی که همکارهایش سرشان توی تلفن بود یا داشتند با ولع به بیگ مکشان گاز میزدند. همهی این لحظهها توی تصاویر سریع طراحی شده منجمد میشد و میشد در ورق زدن این صفحات، اتفاقات روزانهاش را دید. خیلی جذابتر از آپدیت دائم فیسبوک یا اینستاگرام با مسائل شخصی. دان دوست محشری بود. میتوانستیم ساعتها با هم گفتگو کنیم بدون اینکه خسته شویم. دوست دخترش هم زن باسواد و جذابی بود. اما چیزی که میخواستم بگویم نه تعریف از او بود و نه از دوست دخترش. یادم آمد یکروز دان به من سفارش کرد که کار هنری را زمین نگذار. اگر عکاسی میکنی، خودت را مقید کن که روزی ده تا عکس بگیری. اگر مینویسی، برنامه بگذار که چه تعداد صفحه مینویسی. حتی اگر نتیجه بد بود، ناراضی بودی یا حوصلهات سر رفت، کنارش نگذار. ادامه بده تا خودش دوباره به راه بیاید و خوب شود، چون اگر زمین بگذاریاش، سرد میشود.