چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

آیینهای زمستانی در کوههای آند. امریکای جنوبی.

متن زیر را در بهار ۱۳۹۵ نوشته‌ام و در اولین شماره مجله گیلگمش در تابستان ۱۳۹۵ با کمی تغییر به چاپ رسیده است.


سحرگاه بیست و یکم ماه خونیو (اول تیرماه)، زنان و مردان آیمارا در مکانهای مقدس جمع میشوند، آتش میافروزند و برای حرکت دوبارهی خورشید دعا میکند. این روز، کوتاهترین روز سال در نیمکرهی جنوبیست، و خورشید در پشت بلند ترین شب سال پنهان شده. با تابش اولین اشعههای خورشید جمعیت به جنب و جوش میافتد، همه رو به سمت طلوع میایستند. رقصهای آیینی در برابر خورشید اجرا میشود، صدای سازهای منطقهی آند، از سیکو و سامپونیا تا طبلهای مخصوص فضا را پر کرده. هدایا به تاتا اینتی، پدر خورشید و پاچا ماما، مادر زمین تقدیم میشوند: برگ کوکا، الکل و خون. این مراسم را در زبان آیمارا، بومیان بخشی از بولیوی، جنوب پرو و شمال شیلی، ماچاغ مارا مینامند، سال نوی آیمارا.


کوههای آند در غرب قاره‌ی امریکای جنوبی، محل پرورش تمدنهای بسیاری بوده و اقوام بسیاری را به خود دیده. آخرین امپراطوری کوههای آند، امپراطوری اینکا، کاملترین تلفیق از تمدنهای پیشین بود. اینکاها، از قوم برتر یا کچوا، به سرعت بر اقوام دیگر غلبه کردند و تا زمان سررسیدن اسپانیایی‌ها قلمرویی به اندازه‌ی دوبرابر قلمرو روم باستان داشتند. آنها آداب و رسوم، دانش و مهارتهای اقوام مغلوب را می‌گرفتند و به کامل‌ترین شکل تلفیق می‌کردند. همین موضوع باعث شد که اسپانیایی‌ها اینکا را کامل‌ترین تمدن منطقه بدانند و ادعا کنند که این قوی‌ترین و کامل‌ترین تمدن دنیای ناشناخته را به زانو درآورده‌اند. آنچه مبلغین مسیحی در گزارشات خود برای پاپ و پادشاهان اسپانیایی می‌نوشتند، خلاصه‌ای از مشاهدات محدودشان از قوم کچوا بود، در حالی که از اقوام مغلوب بی‌خبر بودند.


آیمارا یکی از این اقوام مغلوب بود که پنج هزار سال از قدمتشان در منطقه کشف شده. قومی ماهر در پارچه بافی و سفالگری، آیماراها تا برهه‌ای از تاریخ، پهنه‌ای وسیع از منطقه‌ی آند را اشغال می‌کردند، شاهد بر این موضوع، نام‌های آیماراست که بر خیابانهای پایتخت اینکا، یعنی شهر کوزکو به جای مانده، و گروه کوچکی از آیمارا زبانها که در دهکده‌ای در نزدیکی لیما، پایتخت امروزی کشور پرو باقی مانده‌اند.


زنان آیمارا را می‌توان از پوشاکشان معروف به چولا شناخت. چولا، که زیباترین آن در لاپاس، پایتخت بولیوی قابل مشاهده است، متشکل است از دامنهای بلند، شال مربع شکل بزرگ که روی شانه می‌اندازند، و کلاه بولر منگوله دار. دامنهای چولا بسیار سنگین‌اند، معمولا لایه‌ی رویی آن از جنس مخمل یا پشم است و شکل ظاهری آن با چند چین افقی در میانه‌ی دامن از پوشش سایر اقوام متمایز می‌شود. شال و لباس معمولا همرنگ دامن هستند، قشر فقیر‌تر جامعه به جای شال زیبا و رنگین، بقچه‌ای دستبافت به نام آوایو (یا در اسپانیولی، آگوایو) روی دوش خود می‌بندند و از نوزاد کوچک خود تا تمام مایحتاج روزانه‌شان و حتی بار را در آن حمل می‌کنند. اما کلاه بزرگترین نماد تمایز آیمارا از اقوام دیگر منطقه‌ی آنداست. استفاده از کلاه بولر، که همان کلاه مردان بریتانیایی در قرن نوزدهم باشد، از ابتدای قرن بیستم در بین زنان آیمارا شایع شد. این کلاهها در درجه‌ی اول برای استفاده‌ی کارمندان اروپایی راه آهن به منطقه وارد شد، و معروف است که به علت کوچک بودن کلاهها، به بومیان هدیه شد. قوم آیمارا برای اینکه از نظر ظاهری از سایر اقوام تمیز داده شود این کلاه‌ها را استفاده کرد و حتی برای گسترش استفاده از این کلاه در بین زنان آیمارا، به آنها گفته می‌شد که استفاده از کلاه باعث می‌شود زمین‌های کشاورزی‌شان محصولات بیشتری بدهند.

کشاورزی یکی از ارکان اصلی اقتصاد آیماراهاست. ارتفاع زیاد مناطق زندگی این قوم در کوههای آند، در کنار هوای سرد و خشک، اجازه‌ی کشاورزی محدودی به آنها می‌دهد. محصولات آیماراها معمولا از کینوا (نوعی غله‌ی خوراکی) و انواع سیب زمینی تجاوز نمی‌کند. همین کشاورزی محدود در کنار پرورش یاما و آلپاکا (نوعی شتر کوهستانی در امریکای جنوبی) مایحتاج روزانه‌ی آنها را برآورده می‌کرد و مبادله‌ی کالا به کالا تا سال ۱۹۵۰ رواج داشت. به همین دلیل است که اعیاد و جشنهای این قوم، همانند سایر اقوام کوههای آند در ارتباط مستقیم با خورشید، زمین و کشاورزی‌ست.


ماچاغ مارا (که اسپانیایی‌ها آنرا ماچاک مارا تلفظ می‌کنند)، همان سال نو در کوههای آند است که در بلندترین شب و کوتاهترین روز سال گرامی‌داشته می‌شود. اقوام کچوا این عید را اینتی رایمی می‌نامند. مراسم اینتی رایمی پس از تسلط اسپانیایی‌ها بر قلمرو اینکا ممنوع شد و برای قرنها به صورت پنهانی جشن گرفته شد تا اینکه در اواسط قرن بیستم میلادی بار دیگر از منطقه‌ی کوزکو سربرآورد. اگرچه مراسم اینتی رایمی امروزه یک شوی تمام عیار است، اما ماچاغ مارا توانست ماهیت آیینی و مذهبی خود را حفظ کند. اما باید درباره‌ی ارکان اصلی ماچاغ مارا بیشتر دانست.


اینتی، خدای خورشید، انرژی‌دهنده و سرچشمه‌ی رویش‌ها، نقش اساسی در باورهای آیمارا دارد. تقویم آیمارا که در منطقه‌ی باستانی تیواناکو در غرب بولیوی کشف شده، اهمیت خورشید در چرخه‌ی کشاورزی را به خوبی نمایان می‌سازد. ما ایرانی‌ها انقلاب زمستانی را با شب یلدا می‌شناسیم، بلندترین شب سال. در تقویم آیمارا بلندترین شب سال وقتی‌ست که خورشید در مکان خود متوقف می‌شود، و برای سه روز از جای یکسان طلوع می‌کند. مردم آیمارا بر اساس اعتقادات کهن خود هدایایی برای خدای خورشید می‌آورند تا دوباره به حرکت در بیاید و روزها دوباره بلند و گرم شوند.


اولین چیزی که به خدای خورشید هدیه می‌شود برگ درخت کوکاست. برگ درخت کوکا نه تنها نقش غذایی و دارویی دارد، بلکه عمیقا با هویت همه‌ی اقوام کوههای آند پیوسته است. مردم مناطق مرتفع، برگ این درخت را می‌جوند تا در برابر ارتفاع‌زدگی، کم‌شدن فشار هوا و همچنین در برابر گرسنگی مقاوم شوند. اما اهمیت اعتقادی و مذهبی این برگ در زندگی مردم در جایی مشخص می‌شود که همه‌ی زندگی‌شان به آن وابسته می‌شود. مردم جزیره‌ی تاکیله برگ این درخت را در هنگام دیدار با دوستان و آشنایان رد و بدل می‌کنند، مراسمی که مانند مصافحه در فرهنگ‌های دیگر بجا آورده می‌شود. در هنگام دادن برگ کوکا به شخص دیگر، برگ هرگز به دست کسی داده نمی‌شود، شخص دریافت کننده باید کلاه یا کیف خود را جلو بگیرد و برگ را با احترام دریافت کند، وگرنه بی‌احترامی بزرگی نسبت به این گیاه مقدس روا داشته.


دومین هدیه به خدای خورشید الکل دِ کانیا است. الکل د کانیا در واقع نوشیدنی الکلی‌ست که از نیشکر گرفته می‌شود، اما چون در مناطق مرتفع نیشکر یافت نمی‌شود، این الکل از ساقه‌ی درخت کوکا به دست می‌آید. در مناطق پایین‌دست تر، مردمان کچوا به خدای خورشید چیچا هدیه می‌کنند. چیچا نوشیدنی الکلی‌ای‌ست که از ذرت گرفته می‌شود. زنان دانه‌های ذرت را در دهان می‌جوند و در کوزه‌های سفالین تف می‌کنند. نتیجه‌ی این له شدن دانه‌ی ذرت و ترکیبش با بزاق دهان، نوشیدنی‌ای با میزان الکل بالا به دست می‌دهد که در مدت طولانی تخمیر آماده شده. چیچا تنها برای مراسم خاص نوشیده می‌شود، و همیشه دو بار روی زمین ریخته می‌شود، یکبار برای هدیه به خدای خورشید و بار دیگر برای مادر زمین.


و اما قربانی. مردم آیمارا در قربانی کردن یاما (حیوان منحصر به کوههای آند که به اشتباه لاما تلفظ می‌شود) دقت بسیار به خرج می‌دهند. حیوانات باید جفت جفت باشند. یک جفت یامای کاملا سفید، یا یک جفت یامای کاملا سیاه، یا یک جفت یامای کاملا قهوه‌ای. کوچکترین لکه از رنگی دیگر در پشم حیوان نشانه‌ی ناخالص بودن آن است و چنین هدیه‌ای شایسته‌ی بزرگترین خدای هستی بخش یعنی خورشید نیست. یاماها پیش از طلوع خورشید در طی مراسمی از اوراد و موسیقی آیینی قربانی می‌شوند، تا خدای خورشید دوباره طلوع کند و هر روز بیشتر و قدرتمندتر بر فرزندانش بتابد. آیماراها خود را فرزندان خورشید می‌دانند، چرا که در مرتفع‌ترین سکونتگاههای زمین زندگی می‌کنند، و از هر انسان دیگری به خورشید نزدیک‌ترند.


مراسم ماچاغ مارا با همراهی موسیقی عمیق کوههای آند، که با سازهای نئی مخصوص آن مناطق، مانند سیکو، سامپونیا و کِنا نواخته می‌شوند، مراسمی مملو از توجه و تمرکز ذهن هستند. مراسم با فال برگ کوکا پایان می‌پذیرد، برگ را از بالا روی سطح سنگی مقدس می‌ریزند، اگر برگ به سمت شرق و محل طلوع خورشید متمایل شود، آن سال سال پر برکتی خواهد بود و اگر در مسیر دیگری برود، نشانه‌ی سال سختی برای کشاورزی‌ست. در سال سخت، هدایا و مراسم بیشتری به پیشگاه خورشید و زمین تقدیم می‌شود تا مگر رای این دو خدای روزی‌دهنده تغییر کند و برکت به زمینهای کشاورزی برگردد.

آرژانتین

قبل از اینکه وارد خاک آرژانتین شویم می‌خواهم دو داستان برایتان تعریف کنم. اول:

من یک خاله‌ی خیلی خیلی عزیز دارم که سی سال است در آرژانتین زندگی می‌کند.  چرا آرژانتین؟ این سئوال را خیلی‌ها از من پرسیده‌اند و در یکی از سفرها، شوهرخاله‌ام پرده از رازی برداشت. سال ۱۳۶۶، یعنی در بحبوحه‌ی جنگ، و زمانی که گرفتن ویزا از کشورهای دیگر واقعا غیر ممکن بود، شوهرخاله‌ام با دوستش در حال صحبت هستند. دوستش می‌گوید که دارند خانه و زندگی را می‌فروشند مهاجرت کنند به استرالیا. از بهشتی که در استرالیا انتظارشان را می‌کشد تعریف می‌کند و شوهرخاله‌ی ما را وسوسه می‌کند. بالاخره این دو دوست تصمیم می‌گیرند که با هم برای مهاجرت به استرالیا اقدام کنند، آنهم با گرفتن پناهندگی از طریق دفتر سازمان ملل در پاکستان. احتمالا خیلی از شما نمی‌دانید که در دوران جنگ، کسانی که به قصد پناهندگی از ایران خارج می‌شدند تنها دو راه خروج داشتند، ترکیه و پاکستان. ترکیه معمولا برای کسانی بود که دستشان به دهانشان می‌رسید، و پاکستان برای آنها که راه ارزانتر را انتخاب می‌کردند. خلاصه‌ی داستان ما اینکه شوهرخاله‌ی ما و دوستشان با همدیگر دست می‌دهند که در این مسیر تا آخرش با هم باشند. 
وقتی این از دهان شوهرخاله‌ام بیرون آمد دختر خاله‌ام با عصبانیت از جا پرید! «همین؟!! با هم دست دادید و ما را به اینهمه بدبختی کشاندید؟» داستان سفر آنها بسیار طولانی و پر از دردسر و مشکلات است. در بیابانهای بلوچستان و روی وانت قاچاقچیها و در حالی که نیروهای مرزی دنبالشان می‌کردند نزدیک بود دخترخاله‌ام که آنموقع سه سال داشت پرت بشود پایین، سر شوهرخاله‌ام هم به میله‌ی محافظ کابین خورد و شکست و خودتان تصور کنید با چه اوضاعی به پاکستان رسیدند. اینکه چند روز در خانه‌ای روستایی پنهان بودند و دردسرهایی که بعد از آن کشیدند هم حکایتها دارد، اما نهایت امر اینکه خانواده‌ی خاله‌ام بعد از ماهها دیگر تحمل خود را از دست داد و به دفتر سازمان ملل اعلام کرد که عطای استرالیا را به لقایش بخشیدیم و سازمان ملل هم آنها را به جای این سر دنیا فرستاد آن سر دنیا یعنی آرژانتین. آنموقع‌ها ما بچه‌ها، آرژانتین را تنها بخاطر دیه‌گو مارادونایش می‌شناختیم و به پسرخاله‌هایمان که قرار است فوتبالیستهای معروفی بشوند حسادت می‌کردیم. مامان و مادربزرگ هم با هم می‌نشستند و از فراق خاله اشک می‌ریختند و همیشه تاکید می‌کردند که لاله راضی به رفتن نبود. از دوست شوهرخاله هم زیاد خبری ندارم، احتمالا خوب است و در استرالیا زندگی خوبی دارد. اما حکایتهایی که شوهرخاله از وضعیت کار و تورم عجیب و غریب آرژانتین در این سالها تعریف می‌کند بی‌پایانند. تعریف می‌کند که تنها با دانستن دو کلمه‌ی کارپنترو (نجّار) و تراباخو (کار) به کارگاههای سراسر شهر سر می‌زده تا کار پیدا کند و از گرفتن اولین حقوقش آنقدر خوشحال بوده که فکر می‌کرده روزهای بد دیگر گذشته‌اند و قرار است از این به بعد شاهانه زندگی کنند. با مراجعه به اولین سوپرمارکت متوجه شده که قیمتها از روز پیش دوبرابر شده‌اند و پولش برای خریدن غذا هم کافی نیست. 
از این تورم عجیب و غریب من هم حکایتها دارم. مثلا کرایه‌ی اتوبوسی که در مسیر رفت شصت دلار بود، دو هفته بعد و در مسیر برگشت از مرز صد دلار هم گذشته بود و واقعا نمی‌دانستم که پول محدودم مرا تا کجای این کشور خواهد رساند. 

اما داستان دوم: زمانی که برای گرفتن ویزای آرژانتین به کنسولگری این کشور در شهر شیکاگو رفته بودم، خود کنسول با من ملاقات کرده بود و کلی سئوال پیچم کرده بود که برای چه می‌خواهی به آرژانتین بروی؟ من هم با صداقت گفته بودم بیست سال است خاله‌ام را ندیده‌ام و تازه شنیده‌ام کشور شما زیباست. به آدرس خاله‌ام نگاه کرده بود و چون اسم خیابان آنها در شهر کوچکشان در وسط کشور، با اسم خیابان مهمی در بوئنوس آیرس که ساختمانهای دولتی و خانه‌ی اکثر سیاستمداران در آن قرار داشت همنام بود، شک برش داشت و بنای ناسازگاری گذاشت. فرم تقاضای ویزا مثل جزوه‌های مشق عید طولانی و پر از سئوال بود، و از کنسولگری با تمام کسانی که به عنوان رییس، همکار، آشنا، معرف و ... معرفی کرده بودم تماس گرفته بودند که بدانند من چرا می‌خواهم به آرژانتین بروم. 
بخش دیگر داستان اما مربوط می‌شود به کنسولگری بولیوی. در زمانی که من تصمیم به رفتن به آرژانتین داشتم، دخترخاله‌ام برای تحصیل به بولیوی رفته بود (ما پیوند خونی خیلی قوی‌ای داریم و ظاهرا ژن دیوانگی در ما جهش یافته!) منهم که این فرصت را برای سفر غنیمت می‌دانستم تصمیم گرفتم که در طول سفر آرژانتین، به بولیوی هم بروم. پس از طریق گوگلِ بسیار محدودتر آن روزها، آدرس کنسولگری را پیدا کردم، مسیر اتوبوس و قطار به آن محل را درآوردم و با مدارک راهی شدم. برای اولین بار قطار خط سبز شیکاگو را سوار شده بودم، که ابتدا همه‌ی مسافرانش سیاهپوست‌های درب و داغان جنوب شیکاگو بودند، بعد این مسافرها در دو ایستگاه همه پیاده شدند و جایشان را به مسافرهای سفیدپوست شیکپوش با لباس رسمی دادند که داشتند از سر کار برمی‌گشتند. یک جایی در دانتاون همه‌ی سفید پوستها هم پیاده شدند و به جای آنها مسافرهای لاتین تبار سوار شدند که به خانه‌هایشان در غرب شیکاگو می‌رفتند. این بخش‌بندی عجیب خیلی برایم جالب بود و می‌شد یک نقشه از پراکنش جمعیت بر اساس نژاد ترسیم کرد. به هر حال، در ایستگاه آخر اتوبوسی پیدا کردم و سوار شدم و اتوبوس راهی جاده‌ای خلوت در خارج از شهر شد. 
در ماه ژانویه بودیم، و من از تماشای جاده‌ای به این خلوتی که بی‌شباهت به جاده مخصوص کرج در سالهای دهه‌ی شصت نبود بیش از پیش متعجب‌تر می‌شدم که چرا کنسولگری یک کشور باید اینقدر پرت باشد. به راننده گفتم که در فلان ایستگاه پیاده می‌شوم و او مرا در یک چهار راه بسیار بزرگ پیاده کرد. چهار راه انگار وسط بیابان بود. تنها در دو نبش آن دو ساختمان بزرگ به چشم می‌خوردند، یکی شبیه به کارگاه بود و دیگری شبیه به یک ساختمان عمومی، مثل یک دانشگاه. حدس زدم که به سمت ساختمان دولتی بروم شانس بیشتری خواهم داشت اما هنوز هم در حیرت بودم و اطمینان داشتم که گوگل نقشه‌ی اشتباه به من داده. در لابی ساختمان خانم پلیسی در نگهبانی نشسته بود و وقتی از او پرسیدم اینجا پلاک فلان از جاده‌ی فلان است گفت بله. درست است. گفتم ولی من فکر می‌کنم اشتباه آمده‌ام. پرسید کجا را می‌خواهی؟ گفتم کنسولگری بولیوی. گفت درست است. برو به طبقه‌ی چهارم، اطاق چهارصد و فلان. آسانسور آنطرف قرار دارد. هنوز گیج بودم. پرسیدم این ساختمان چیست؟ گفت بیمارستان! 
به طبقه‌ی چهارم رفتم. روی درب اتاق تنها شماره وجود داشت، هیچ تابلویی که نشان بدهد اینجا کنسولگری است وجود نداشت، نه حتی یک پرچم کوچک. درب را باز کردم و از دیدن بزرگترها و بچه‌هایی که در اتاق موج می‌زدند برگشتم و در را بستم. برای اینکه باور کنم صحنه را درست دیده‌ام دوباره در را باز کردم و سرم را داخل بردم. بزرگترها روی صندلی‌های انتظار نشسته بودند، با هم حرف می‌زدند یا تلوزیون تماشا می‌کردند و بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند، دنبال هم می‌دویدند و یا در گوشه‌ی اتاق با اسباب‌بازی‌های قرار داده شده روی کفپوشِ نرم، سرگرم بودند. جلو رفتم و به پرستاری که در قسمت پذیرش نشسته بود گفتم ببخشید. من فکر می‌کنم اشتباه آمده‌ام، اما به من گفتند کنسولگری بولیوی اینجاست. پرستار سر تکان داد و گفت بله بله. همینجاست. گفتم پس... چرا اینهمه آدم اینجا هست؟ پرستار گفت آقای کنسول پزشک اطفال هستند. تازه دوزاریم افتاده بود. یکی از فقیرترین کشورهای دنیا برای اینکه بتواند مخارج را پایین بیاورد از دفتر یک دکتر برای کارهای کنسولی استفاده می‌کرد و چند دقیقه‌ی بعد من هم روی صندلی نشسته بودم و داشتم فرم‌های تقاضای ویزا پر می‌کردم، در حالی که خانم کنار دستی‌ام در حال پر کردن فرم بود که آیا بچه‌اش همه‌ی واکسن‌ها را کامل کرده یا خیر. 
داستان طولانی ویزا گرفتنم را خلاصه می‌کنم به اینکه کنسولگری آرژانتین تقاضای ویزای مرا رجکت کرد و تا شب پروازم هم پاسخگو نبود. من که چمدانم را آماده کرده جلوی ورودی خانه گذاشته بودم، با نفرت به کارکنان کنسولگری خیره شده بودم که حضور مرا کاملا نادیده گرفته بودند و پیش خودم نقشه می‌کشیدم که یک پاره سنگ توی شیشه‌ی اتاقشان پرت کنم تا کمی آرام شوم. پس از پایان وقت اداری و وقتی خیلی محترمانه بیرونم کردند، توی ساندویچی پایین ساختمان نشستم و به دفتر هواپیمایی امریکن تلفن زدم تابلیطم را کنسل کنم. وقتی رسیده بودم خانه، آنقدر حس تنهایی و سرخوردگی می‌کردم که انگار مثل ماهی در آب راکد با بوی گند افتاده باشم. بخاطر این سفر یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بودم، در دو مکان کار می‌کردم تا پول جمع کنم و برای خانواده‌ی خاله‌ام هدیه بخرم. چقدر خیالات سفر در ذهنم پرورانده بودم و همه‌اش یکمرتبه نقش برآب شده بود. 
روز بعد به هر دو محل کارم تلفن زدم تا برنامه‌ی کاری بگیرم و آنها گفتند متاسفیم. برای تو مرخصی رد کرده‌ایم و نمی‌توانیم از وقت سایر کارکنان بزنیم و به تو ساعت بدهیم. در چنین شرایطی من چه کار می‌کردم؟ خیلی ساده است. بلیط گرفتم و رفتم کالیفرنیا! دو هفته را به خودم استراحت دادم و در خانه‌ی پدر و مادرم ماندم. در همان دوران، شوهرخاله‌ام تماس می‌گرفت و خواهش می‌کرد یکبار دیگر با کنسولگری تماس بگیرم و ببینم آیا ویزایم حاضر شده یا نه. می‌گفت خاله‌ام دچار افسردگی شده، چون امیدش به این بود که بعد از بیست سال یکی از اعضای خانواده‌اش را ببیند. بعد به من گفت که به شهردار شهرشان که آشنایشان هم هست سفارش کرده که برای من دعوتنامه بفرستند! چند روز بعد از وزارت امور خارجه‌ی آرژانتین با خاله‌ام تماس گرفتند و گفتند که منتظر مهمانتان باشید. تمام این اتفاقات در آرژانتین در حالی افتاد که کنسولگری همچنان سکوت کرده بود و دلش نمی‌خواست جلوی این ایرانی لجباز کم بیاورد. بالاخره به آنها تلفن زدم و آنها خیلی بی‌تفاوت گفتند که بله، ویزا حاضر است، و فقط سه ماه مهلت دارید که به آرژانتین پرواز کنید و بیشتر از سه هفته هم نمی‌توانید بمانید. بلیط کنسل شده را با پرداخت جریمه و ما به التفاوت برای ماه اپریل تعویض کردم و چون دیگر انگیزه‌ای برای این سفر نمی‌دیدم، حتی چمدان قبلی را هم باز نکردم. با همان چمدان که برای ماه فوریه (چله‌ی تابستان) بسته بودم، ماه اپریل (وسط پاییز) به آرژانتین پرواز کردم و البته با آنهمه لباس تابستانه که در هوای سرد پاییزی به درد نمی‌خورد، سه هفته را در کنار خانواده‌ی خاله‌ام به خوشی گذراندم. 
آخر قصه را هم برایتان بگویم، که بعد از برگشت از این سفر، روی پیامهای پیغامگیر تلفن به پیغامی از کنسولگری بولیوی برخوردم که می‌گفت برای تکمیل تقاضای ویزایم باید به دفتر کنسولگری مراجعه کنم!