چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

روزمره نگاری

۱- این چند روز غمباد گرفته بودم! داستانش از روز شب یلدا شروع شد، یعنی سی‌ام آذر. می‌دانید، شب یلدا برایم شب خیلی مهمی‌ست، چون در گذشته خیلی برایمان مهم بوده. از تمام خاطرات کمرنگ و پاک شده‌ی گذشته‌ام، شب یلدا همیشه پررنگ و تا حدی واضح‌تر بوده، حالا اگر جزییات خیلی خوب یادم نمانده باشد ولی حس خوب آن شبهای یلدا در دهه‌ی شصت برایم مانده، چون شبهایی بود که دور هم جمع بودیم، دایی‌هایم، خاله‌ام، مادربزرگم، یا با دوستان خانوادگی‌ای بودیم که هنوز وقتی بخاطر می‌آورمشان، جوان و شاداب و خوش لباس هستند. بیشتر از همه‌ی اینها، شب یلدا برایم با دایی بزرگم گره خورده، و برایم مثل یک مراسم مهم شده، اینکه بتوانم شب یلدا را با شلوغی و شادی بگذرانم، با مهمانی و تنقلات و فال. این شبی‌ست که بیش از هر زمان دیگر یاد دایی عزیزم را گرامی می‌دارم، اما امسال هر کاری که کردم هیچ برنامه‌ای جور نشد و هر کدام از فامیلهای باقی مانده در وطن جایی مهمان بودند و دوستان قدیم هم به همین منوال و تقریبا همه‌شان از این موضوع شکایت داشتند که دارند خانه‌ی کسانی می‌روند که دوست ندارند و نهایتا نتیجه این شد که من شب یلدای عزیز را در خانه تنها باشم و بعد از مدتها غمباد بگیرم! نشستم و فیلم قهرمان (یک فیلم بسیار زیبای چینی ساخته شده در سال ۲۰۰۲) را تماشا کردم و بعد کلی توی اینترنت وقت گذراندم و از ویدئوی آموزش فن بیان تا موسیقی اسپانیا تماشا کردم و حوصله‌ی کتاب خواندن نداشتم و کلا اخلاق مخلاق تعطیل بود... این غمباد آنقدر برایم بزرگ شده بود که این چند روز بعد از آن شب خودم را خفه کرده‌ام با معاشرت و دائم خانه‌ی این و آن رفته‌ام و دست به دامن خیلی‌ها هم شدم که بیایند خانه‌ام و سعی کردم سایه‌ی تنهایی را از روی سرم کنار بزنم.

الان خوبم. غمباد رفته پی کارش. اما تغییر برایم عجیب است. من که به تنهایی در زندگی امریکا و آلمان و هلند عادت کرده بودم، حالا چقدر در مقابل تنهایی شکننده‌ام. کمی که عمیق می‌شوم می‌بینم که بخاطر همین برگشته‌ام ایران. دلم دیگر تنهایی نمی‌خواهد و بهترین جای دنیا جایی‌ست که آدم همزبانهای خودش را دارد و تنها نیست. آنوقت در شبی که آدم نباید تنها بماند و باید با دیگران باشد و بگوید و بشنفد و خودش را کاملا در جمع ببیند، تنها مانده بودم و غصه‌ی این تنهایی آنقدر بزرگ بود که چسبیده بود به گلویم و کنار هم نمی‌رفت. 

از آن شب با خودم عهد کردم دیگر تنها نباشم. 


۲- امروز بر حسب اتفاق تابلویی در خیابان دیدم و کشف کردم که محله‌ی ما اسم دارد! قبلا از محله گفته‌ام، که قدیمی نشین است و کمتر ساخت و ساز و مهاجرت داشته. یک اصالت خوبی دارد که مرا در هر قدم زدن و خرید خوشحال می‌کند و لبخند رضایت می‌زنم. حالا امروز فهمیده‌ام که دیگر لازم نیست بگویم جمهوری، یا کارگر. محله‌ی ما یک اسم خوش آهنگ دارد: محله‌ی حشمت‌الدوله. راستش این باعث شد که یکمرتبه علاقه‌ام به محله ده برابر بشود! 


۳- گوگل پلاس دارد خاطرات گذشته را برایم زنده می‌کند. عکسهایم را نشان می‌دهد و می‌گوید شش سال پیش این موقع در سالنتوی کلمبیا بودی، چهار سال پیش در درسدن آلمان بودی. عکسها را تماشا می‌کنم. لبخند می‌زنم و به خواب می‌‌روم. 

روزهایم را چطور می‌گذرانم

باید بگویم روزگارم بد نیست. دلم برای تهران تنگ شده، بخصوص حالا که می‌بینم بالاخره هوایش خنک شده و برگهایش دارد پاییزی می‌شود. آخر هفته توانستم اتومبیل کرایه کنم که قیمتش خوب درآمد. صد و سی دلار برای چهار روز آخر هفته. هیوندای النترا بود، در سربالایی‌ها جانش بالا می‌آمد اما رادیوی ماهواره‌ای اکس‌ام داشت که به همه چیز می‌ارزید. عصر سوار شدم و رفتم سمت بِی اِریا. شب رسیدم پیش بیتا. آمدم ماشین را ببرم توی پارکینگ، گلگیرش را مالیدم به ستون. سگ‌مصب، دو سال رانندگی نکرده‌ام و اندازه‌ی ماشین از دستم خارج شده. بیتا برایم مثل مامان است. مهربان و دوست داشتنی و دلسوز. در روزهای سرد سن‌فرنسیسکو در ۲۰۱۲ پناهم بود، حتی اگر خودش نداند. چند هفته پیش توی تهران همدیگر را دیدیم، و حالا اینطرف دنیا در سن‌فرنسیسکو. کشک بادمجان خوردیم و گپ زدیم. شب خوبی بود.

صبح از پیش بیتا راه افتادم به سمت امریل ویل، جایی که یک کارگاه بو دادن قهوه کلاس آموزشی داشت و همچنین می‌توانستم از تجربه‌ی کاپینگشان هم استفاده کنم و عکس بگیرم. قرار است درباره‌اش برای آی‌کافی بنویسم. آنجا توضیح می‌دهم کاپینگ یعنی چه. در فکر بودم که بروم سمت خلیج ماه نیمه (half moon bay) اما لوا پیغام فرستاد که کی داری میایی اینجا؟ به جای هف مون بِی رفتم سمت ال سریتو. هیچوقت اینطرف نبوده‌ام، تپه ماهورهای قشنگی داشت که رانندگی را مفرح می‌کرد. از یک جایی مسیر سربالایی را رفتم تا آن بالای تپه رسیدم به خانه‌ی لوا. مثل رسیدن به خانه‌ی قصه‌ها، خانه‌ای بالای تپه، با دید زیبایی به خلیج، حیاط و باغچه‌ای دلنشین، و خود خانه که با سلیقه‌ی خاص لوا تزیین شده، و همه جا گل و گیاه... بعد هم خود لوا با صمیمیت و راحتی خاص خودش... با هم لورکا را به گردش بردیم، از زندگی خودمان گفتیم، نق زدیم، و من فکر کردم چقدر بیش از گذشته آدم حوصله سربری شده‌ام. البته این فکر کردن اتفاق خاصی را رقم نمی‌زند، اقدامی برای حوصله سربر نبودن نمی‌کنم، ناراحتم هم نمی‌کند، تنها حواسم هست که روز به روز دارد بزرگتر می‌شود. می‌گذارمش گردن هورمونها...

روز بعد راه افتادم که کمی سفر جاده‌ای داشته باشم. اولین جاده‌ای که به نظرم زیبا بود را انتخاب کردم، جاده‌ی سد سن پابلو که از شهر اوریندا می‌گذشت، یک جاهایی از جاده می‌زدم بیرون و آنقدر می‌رفتم تا دوباره به جاده برسم یا به بن‌بست بخورم. موسیقی عالی هم به لذت این گشت زدن بی‌هدف می‌افزود. کنار دریاچه‌ی سد، در جاده‌ی سرسبز، در دهکده‌های دلنشین که به ایتالیا شبیه بودند راندم و باز به جاده اصلی برگشتم. ناهارم را در پارکی که بچه‌ها در آن در حال بازی و جوانها در حال بازی بیسبال بودند خوردم و بالاخره رضایت دادم راه بیفتم به سمت سنتا کلارا. با رانندگی در بزرگراه دریافتم که در ساعات قبل چه پیشروی کند و دلنشینی داشته‌ام. با اینهمه دلم می‌خواست در این روز تنها نمی‌بودم. تقصیر من نبود که امریکایی‌شده‌ها همه گرفتار بودند، یا کار می‌کردند و یا از قبل برنامه‌ای داشتند. 

در سنتاکلارا به خانه‌ی دوستم رفتم، اما چه خانه‌ای! دوست دیگرمان به آن می‌گفت هاوایی ریزورت، اما من اول نفهمیدم چرا. خانه به نظرم معمولی می‌رسید و در حیاط مشترک یک استخر و جکوزی وجود داشت، که خب برای آپارتمانهای کالیفرنیایی خیلی چیز غریب و دور از دسترسی نیست. اما وقتی عصر دوستم و شوهرش مرا به تور خانه بردند کم‌کم معنی هاوایی ریزورت برایم روشن شد. 

آپارتمان آنها در مجموعه آپارتمان پنج طبقه قرار داشت که پارکینگش هم در کنار آن ساخته شده بود، یعنی برای سوار شدن به اتومبیلشان کافی بود از در خانه بیایند بیرون و در راهروی دست چپی اولین درب سمت راست را باز کنند تا از کنار اتومبیلشان دربیایند. در طبقه‌ی همکف یک سالن بزرگ برای کتابخانه، شومینه، میز بیلیارد، آشپزخانه و فضای کافی برای حدود پنجاه نفر وجود داشت که به زیبایی تزیین شده بود. یک دور بازی بیلیارد را در حالی تمام کردیم که یک خانم چینی داشت توی آشپزخانه آشپزی می‌کرد و چون قبلا هم این کار را تکرار کرده بود به این نتیجه رسیدیم که برای کمتر شدن قبض برق خانه‌اش از این آشپزخانه‌ی عمومی استفاده می‌کند، والا این آشپزخانه برای مهمانی‌های این سالن در نظر گرفته شده. سالن دید خوبی به استخر و جکوزی داشت و در کنار آن یک سالن بدنسازی با همه‌ی امکانات ورزشی وجود داشت. این سالن که می‌گویم، مثلا در آپارتمان من در شیکاگو هم اتاقی بود که یه دوچرخه ثابت، یک پیاده‌روی ثابت و یک دستگاه وزنه دار برای عضلات بالاتنه داشت، اما در این آپارتمان سنتا کلارایی، سالنی بود که امکاناتش حتی از باشگاهی که چند روز پیش رفته بودم بیشتر بود. بیرون از سالن و در حیاطی که استخر در آن قرار داشت دو اتاقک دوش و دو دستگاه اجاق باربیکیو قرار داشت که خودش به تنهایی به اندازه‌ی آپارتمان شیکاگویی من می‌ارزید! احتمالا پیمانکار ساختمان رفته بوده فروشگاه و دست گذاشته روی گرانقیمت‌ترین و پر امکانات‌ترین دستگاهها. 

به هر حال، با شوخی و خنده راه افتادیم سمت ساختمان کناری که جزو مجموعه بود و به پشت بام رفتیم (که فکر می‌کردم برای دیدن منظره می‌رویم) اما در واقع با هاوایی ریزورت واقعی مواجه شدم! یک استخر بزرگ دیگر، آلاچیق‌های پارچه‌ای، تخت‌های آفتاب گرفتن، جکوزی، و بازهم دوش و اجاق باربیکیو با همان شرح بالا. چند جوان داشتند روی یکی از باربکیوها سوسیس کباب می‌کردند و آبجو می‌خوردند. هوا سرد شده بود وگرنه خیلی وقت بود دلم یک استخر تمیز و زیبا مثل این می‌خواست. به سالن رفتیم که این‌هم یک سالن اجتماعات نسبتا بزرگ بود، با آشپزخانه و شومینه و سالن تلوزیون و تعدادی صندلی‌های تخم‌مرغی که از سقف آویزان بودند (و یک روزی از این صندلی‌های معلق خواهم خرید!) اینجا توی صندلی‌ها تاب خوردیم و حرف زدیم و فیلم عروسی‌شان را تماشا کردیم و چندتا جوان آمدند در بخش دیگر سالن پینگ پنگ بازی کردند. بخش دیگر تفریحات آپارتمان یک سالن یوگا بود که به انواع تشک و تجهیزات یوگا و همچنین صفحه‌ی بزرگ تلوزیون و فیلم‌های آموزشی و دستگاه پخش انواع مدیا از جمله دی‌وی‌دی و فلش و ... مجهز بود. پرده‌ کرکره‌های برقی می‌توانستند سالن را کاملا تاریک و آنرا برای تماشای یک فیلم سینمایی آماده کنند، درحالی که وقتی بالا بودند دلنشین‌ترین منظره از پارک روبرو قابل مشاهده بود. 

بعد از این قسمت به سالن بدنسازی دوم رفتیم که حتی از اولی هم بزرگتر بود! یک کیسه بوکس هم بود که دوستم اسم آنرا «رییس» گذاشته بود و با شدت به آن مشت می‌زد و ما را می‌خنداند. دیگر فکر می‌کردم تور آپارتمان تمام شده که به اتاق دیگری رفتیم: اتاق بازی. در این اتاق علاوه بر تلوزیون و میز پینگ پنگ، بازیهای متعددی وجود داشتند که من حتی اسم بعضی را نمی‌دانستم. یک ننو هم کنار پنجره‌ی سراسری کنار خیابان داشت که تویش دراز بکشی و گذر اتومبیلها را ببینی.

حالا همه‌ی اینها که توضیح دادم، و عکسهایش را هم در اینستاگرام گذاشتم و هیجان کاذب ایجاد کردم، این را هم بگویم که هنوز هم در فکر مخارج این نوع زندگی هستم، و اینکه آیا الان دوستان من در این خانه راحتند یا نه؟ من واقعا آنقدرها در زندگی امریکایی رفاه نمی‌بینم که مردم در بیرون این کشور فکر می‌کنند. کار در این مملکت سخت است، اینکه آدم در کل سال فقط دو هفته وقت آزاد بتواند داشته باشد سخت است، اینکه نمی‌تواند زنگ بزند محل کارش بگوید امروز دیر می‌رسم سخت است، اینکه بعضی شغل‌ها تا این حد سطح پایین و پرکار و کم درآمد هستند سخت است. من واقعا نمی‌توانم در این محیط زندگی کنم. به این خانه و تمام امکاناتش نگاه می‌کنم و راضی نمی‌شوم که ماهی سه هزار و هشتصد دلار برای کرایه‌ی این خانه بدهم. اصلا توی کتم نمی‌رود که باید برای زندگی در این شهر اینهمه پول داد، حتی اگر درآمدم ده هزار دلار در ماه می‌بود. از دوستم و شوهرش نپرسیدم چقدر درآمد دارند، در امریکا سئوال کردن راجع به درآمد مردم دخالت در زندگی خصوصی‌شان محسوب می‌شود، اما این هم به نظر من کم‌کم به فرهنگشان خورانده شده، تا آنها که کار سخت و کم درآمد دارند، خودشان را با آنها که کار نمی‌کنند و سرمایه‌شان پول می‌سازد مقایسه نکنند و چرخ اقتصاد مملکت همچنان بچرخد. نمی‌خواهم فلسفه ببافم، مسئله این است که من اهل اینطور زندگی‌ها نیستم. به کسی که هست هم ایراد نمی‌گیرم، آدمها باید ارزشهای زندگیشان را خودشان پیدا کنند و برای رسیدن به آنها تلاش کنند. ارزش زندگی من چیز دیگری‌ست، جای دیگری‌ست، و خوشحالم که برایم روشن است. همین. 

همین فکرها را می‌کنم که دلم برای ایران بیشتر تنگ می‌شود. بگذار به من بگویند بی‌جنبه. 

روزمره نویسی در غربی‌ترین ایالت جهان غرب

چند روز تنبلی کرده‌ام و چیزی ننوشته‌ام، اما در واقع از روزهایم لذت برده‌ام. اوقات به خوبی می‌گذرد. اینبار به اندازه‌ی دفعه‌های پیش از آمریکا عصبانی نیستم. مهربان‌تر شده‌ام و به جای مشغول شدن به باگهای اجتماعی و فرهنگی‌اش، دلم را به طبیعت و امکاناتش خوش کرده‌ام.

البته از کشفیات جدیدم، یکی از علل مشکل داشتنم با امریکا را متوجه شده‌ام: ای‌دی‌اچ‌دی. همیشه از حجم تبلیغات که توی زندگی امریکایی سرازیر می‌شود عصبانی بوده‌ام و حالا می‌فهمم که این حجم تبلیغات که از روی اپلیکیشن‌های تلفن تا قطع شدن هزارباره‌ی یک برنامه‌ی تلوزیونی یا رادیویی یا اینترنتی بوده که حواسم را متزلزل‌تر و مرا عصبانی‌تر می‌کرده. خوشبختانه چون هنوز توی ایران در تحریم هستیم، خیلی از این تبلیغات را نمی‌توانند روی برنامه‌های مورد استفاده‌مان اعمال کند، که البته این مسئله هم دوامی نخواهد داشت. علاوه بر این، با وجود تمام شعارهایی که بر ضد امریکا زده می‌شود، الگوی اصلی غربگرایی ایران مستقیما از امریکا گرفته می‌شود نه کشورهای معتدلتری مثل آلمان.

بگذریم.

چند روز پیش در یکی از شهرهای کوچک اطراف سکرمنتو رفتم جیم (باشگاه بدنسازی) که یک روز ورودی مجانی از اینترنت گرفته بودم (ظاهرا جاهای دیگر تا یک هفته برگه عبور مجانی می‌دهند). هیچوقت باشگاه و دستگاههایش را دوست نداشته‌ام و بخصوص الان بیشتر با ورزشهای آرام فکر و بدن مثل یوگا و تای‌چی اخت هستم، اما به هر حال فرصتی بود برای سر زدن به جایی که خیلی از آمریکایی‌ها هر روز به آن سر می‌زنند تا آنهمه کالری خورده را یک جوری بسوزانند. اسم این باشگاه زنجیره‌ای کرانچ بود و شعارشان اینکه کسی قضاوت نمی‌شود. یک سالن بزرگ بود با سی چهل تا دستگاه ورزش هوازی مثل دوی ثابت و الیپتیکال و دوچرخه ثابت، و سی چهل تا دستگاه ورزشهای قدرتی و آن ته سالن هم کلی دمبل و وزنه و از این دست که به کارم نمی‌آمد. ده دقیقه‌ای روی هر کدام از دستگاههایی که انتخاب کرده بودم کار می‌کردم و بعد می‌رفتم سراغ بعدی. هر کسی بعد از تمام شدن کارش با دستگاه، حوله‌ی کاغذی و اسپری برمی‌داشت و دستگاه را از عرق خودش تمیز می‌کرد. چندتا تلوزیون هم بالای سر بخش هوازی نصب بود که خوشبختانه صدایشان قطع بود و زیر نویس داشتند، و در عوض یک موسیقی واحد در کل سالن در حال پخش بود. در بین دستگاههای هوازی یک دستگاه حرکت قایق پارویی وجود داشت که تابحال با آن کار نکرده بودم و اتفاقا محبوبترین دستگاه برایم شد و فکر کردم که در واقع قایقرانی را خیلی دوست خواهم داشت.

یک روز هم به همراه فامیل‌ها که برای کار عکاسی می‌رفتند رفتم سن فرنسیسکو و البته آفتاب آنقدر شدید بود که بازوها و جای یقه‌ام به شدت سوخت (یادم رفته بود کرم ضد آفتاب بردارم). کمی در اطراف پل گلدن گیت و بعد از آن محوطه‌ی هنرهای زیبا عکاسی کردم. کمی با فامیل‌ها بر سر اینکه این ساختمان خیلی هم معمولی‌ست بحث کردم! البته انصاف داشته باشیم، ساختمان زیبایی‌ست، به همین دلیل خرابش نکرده‌اند. اصلا بگذارید از اول تعریف کنم که این ساختمان، یکی از ده ساختمانی‌ست که برای نمایشگاه پاناما پاسیفیک در ۱۹۱۵ ساخته شده بود و با اینکه بقیه‌ی ساختمانها بعد از نمایشگاه خراب شدند، حیفشان آمد این یکی را خراب کنند. به هر حال من با پز دادن به اینکه ساختمانهای باشکوهتری در اروپا دیده‌ام بحث را خاتمه دادم.

قصر هنرهای زیبا در منطقه‌ی مارینا، یکی از مناطق اعیانی و زیبای شهر قرار دارد. مارینا با خانه‌های دو طبقه‌ی مجلل که هر کدام شکل و سلیقه‌ی خاص خودش را دارد، با پنجره‌های بزرگ که عابران را به تماشای اتاق پذیرایی دعوت می‌کند، از جاهایی‌ست که از سن فرنسیسکو به خاطرم مانده. یکی از فامیل‌ها گفت دوست دارد به سن‌فرنسیسکو برگردد و دلش برای زندگی زنده در این شهر تنگ شده. از من پرسید تو نمی‌خواهی برگردی؟ جوابم هنوز یک نه قاطع بود. گفتم در این شهر یک آرامش رفاه زده‌ای موج می‌زند، یک آرامش اشرافی، که من می‌دانم هیچوقت نمی‌توانم به آن برسم، و نمی‌خواهم که وانمود کنم این آرامش را دارم. گفت نکته‌ی مهمی‌ست، که نمی‌خواهی وانمود کنی.

در واقع فکر می‌کنم این بهترین راه آشتی‌ام با آمریکا باشد، اینکه پذیرفته‌ام که زندگی در این مملکت با من یکی سازگار نیست و تنها به آن سر می‌زنم، استراحت می‌کنم، و از آن عبور می‌کنم. ای کاش روزی باشد که همه حق انتخاب داشته باشند.


روزمره

مشکل بتوانم سفرنامه نویسی سفرهای گذشته را منظم پیش ببرم. آنقدر اتفاق پیش می‌آید که نه فرصت نوشتن پیدا می‌کنم و نه می‌توانم فکرم را روی سفرهای قدیم جمع کنم. این منحنی‌های سینوسی اتفاقات به شدیدترین حالتشان رسیده‌اند و خیلی هنر کنم می‌توانم خونسردیم را حفظ کنم. اتفاقات خوب به اندازه‌ی اتفاقات بد نوسان و شدت دارند. یک جورهایی دارم از این روزهای آخر تابستان می‌ترسم، موقع رد شدن از خیابان بیشتر دقت می‌کنم، نمی‌دانم این راننده‌ها حواسشان را کجا جا گذاشته‌اند. 

هفته‌ی پیش یکهو رفتم گرگان. اصرار دخترعمه‌ام بود، مدتها به او قول داده بودم همراهیش کنم، از طرفی عمویم هم در ساری برای مادربزرگ و پدربزرگ و عمه مراسم یادبود گرفته بود و با اینکه یادش رفته بود دعوتم کند اما گفتم باید توی آن مراسم باشم. چقدر هم از دیدنم خوشحال شد و گفت من شرمنده شدم، خندیدم و گفتم چه شده؟ چون دعوت نبودم باید بروم بیرون؟ این عمو را خیلی دوست دارم. روحش خیلی شفاف است و راحت می‌شود احساساتش را خواند. وقتی خوشحال است کاملا می‌فهمم، وقتی عصبانی‌ست هم نمی‌تواند قایم کند. آدم تکلیفش را با این عموی دوست داشتنی می‌داند. 

به هر حال، همان چهارشنبه که اعلام شده بود قرار است سیل بیاید ما راه افتادیم و البته توی سیل افتادن را هم تجربه کردیم! بس که این دختر عمه کله شق است! باران شدید تا نزدیکی گرگان هم ادامه داشت و جاده‌ بعد از کردکوی بسته شده بود. پلیس هدایتمان کرد به یک محله که آخرش به جاده قدیم می‌رسید و مسیر کوتاهمان دو برابر شد. انگار قرار نبود به گرگان برسیم، اما چقدر در این مسیر خندیدیم که قابل وصف نیست. در همین اوضاع وخیم بودیم که عمه‌ی ته تغاری هم یک فیلم روی تلگرام برای ما فرستاد تحت عنوان «فیلمی از باران شدید مازندران هم اکنون». آنقدر خندیدیم که به گریه افتادیم! فیلم را نگاه کردیم ببینیم ما را نشان می‌دهد یا نه. 

سالم و سلامت به گرگان رسیدیم و من فکر کردم که چقدر این شهر را دوست دارم. تقریبا تمام روز پنج شنبه را در طبیعت بودم، در ناهارخوران و النگ دره، اصلا تمام انرژی منفی تهران باید تخلیه می‌شد. هنوز هم آرامش و حس خوبش با من مانده. شهر خوب، هوای خوب، مردم خوب، شاید هم یکهویی بروم ساکن گرگان بشوم؟

باز برگشته‌ام به تهران و دردسرهایش. خیلی وقتها برای تهران دلم می‌سوزد. مثل کره اسب یتیمی‌ست که اندازه‌ی یک کامیون بارش کرده‌اند. کلی هم بزکش کرده‌اند تا رنگ زردش معلوم نشود. تهران تشنه‌ی خسته‌ی آلوده... آخ از این آلودگی، به خودم قول داده‌ام تا سال دیگر از تهران بروم جایی که آسمان آبی دارد. 

هفته‌ی دیگر هم عازم سفرم. به قول سمیّه میخ‌ها خیلی فشار آورده‌اند. امیدوارم که سفر خوبی باشد. 

می‌خواستم راجع به موضوع مهمی حرف بزنم اما یادم نمی‌آید چه بود. ای دی اچ دی سلام می‌رساند.