یک تکه از قلبم کنده شده. هر بار که توی خیابانم، باد میوزد توی همان تکهی شکسته. به خودم میلرزم. هر بار راهم را کج میکنم، میروم دم ایستگاه. میگویند خانم خیلی لطف کردید آمدید. میگویم چه خبر؟ جوان توی چشمهایم نگاه میکند، میگوید هر چه کمتر پیدا میکنیم امیدمان بیشتر میشود. توی چشمهایم میکاود، شاید باور را در چشمهای ناباورم ببیند.
تا خانه را اشک میریزم.