آدم دلش تنگ بشود میرود خانهی مادر و پدرش مهمانی. حالا برای من دنیا یک جوری چرخیده که برای این مهمانی باید نصف دنیا را طی کنم، این هم از لجبازی خودم است (مادرم اینطور میگوید) که انقدر راهمان دور شده. مهم این است که بیش از یک شبانه روز طول کشیده که به خانه برسم و مهمان شوم. دو ساعت پرواز داشتم تا ابوظبی، بعد هم پرواز ۱۶ ساعته تا سن فرنسیسکو. البته وقتی آن بلیط ارزانقیمت الاتحاد را پیدا کرده بودم به فکرم هم نرسیده بود که افراد کثیر دیگری هم هستند که دنبال ارزانترین بلیط هستند و اینطور شد که وقتی وارد گیت شدم در واقع خودم را در هندوستان دیدم! نتیجه شد شانزده ساعت پرواز در هواپیمایی که اکثریت قریب به اتفاق مسافران هندی بودند و تعدادی از آنها چون صندلی کنار شوهر یا فرزند یا مادر خود نداشتند تا نیم ساعت بعد از ساعت مقرر پرواز هنوز سرپا بودند و نمیرفتند بنشینند سر جایشان که هواپیما از روی زمین بکند و راه بیفتد! برایم پرواز آسانی نبود. قبل از برخاستن هواپیما طبق معمول خوابم برد و یکی دو ساعت بعد با صدای مهماندار و مسافر کنار دستیام بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد که نبرد. در عوض چهارده ساعت باقی مانده را کار کردم، موزیک گوش دادم، فیلم و سریال دیدم و هر بار که خواستم بخوابم مهماندار با یک سینی یا پاکت غذا آمد و صدایم زد و پرسید وجِتِریَن؟
آدمیزاد است. یک موقعهایی کم میآورد. حق دارد یک موقعهایی کم بیاورد. اصلا کاش از اول انقدر متکی به خودش نبود که حالا نداند باید چه کار کند. کاش یکی بود که دستش را میگرفت، میکشیدش توی بغلش، میگفت من کمکت میکنم.
مشکل بتوانم سفرنامه نویسی سفرهای گذشته را منظم پیش ببرم. آنقدر اتفاق پیش میآید که نه فرصت نوشتن پیدا میکنم و نه میتوانم فکرم را روی سفرهای قدیم جمع کنم. این منحنیهای سینوسی اتفاقات به شدیدترین حالتشان رسیدهاند و خیلی هنر کنم میتوانم خونسردیم را حفظ کنم. اتفاقات خوب به اندازهی اتفاقات بد نوسان و شدت دارند. یک جورهایی دارم از این روزهای آخر تابستان میترسم، موقع رد شدن از خیابان بیشتر دقت میکنم، نمیدانم این رانندهها حواسشان را کجا جا گذاشتهاند.
هفتهی پیش یکهو رفتم گرگان. اصرار دخترعمهام بود، مدتها به او قول داده بودم همراهیش کنم، از طرفی عمویم هم در ساری برای مادربزرگ و پدربزرگ و عمه مراسم یادبود گرفته بود و با اینکه یادش رفته بود دعوتم کند اما گفتم باید توی آن مراسم باشم. چقدر هم از دیدنم خوشحال شد و گفت من شرمنده شدم، خندیدم و گفتم چه شده؟ چون دعوت نبودم باید بروم بیرون؟ این عمو را خیلی دوست دارم. روحش خیلی شفاف است و راحت میشود احساساتش را خواند. وقتی خوشحال است کاملا میفهمم، وقتی عصبانیست هم نمیتواند قایم کند. آدم تکلیفش را با این عموی دوست داشتنی میداند.
به هر حال، همان چهارشنبه که اعلام شده بود قرار است سیل بیاید ما راه افتادیم و البته توی سیل افتادن را هم تجربه کردیم! بس که این دختر عمه کله شق است! باران شدید تا نزدیکی گرگان هم ادامه داشت و جاده بعد از کردکوی بسته شده بود. پلیس هدایتمان کرد به یک محله که آخرش به جاده قدیم میرسید و مسیر کوتاهمان دو برابر شد. انگار قرار نبود به گرگان برسیم، اما چقدر در این مسیر خندیدیم که قابل وصف نیست. در همین اوضاع وخیم بودیم که عمهی ته تغاری هم یک فیلم روی تلگرام برای ما فرستاد تحت عنوان «فیلمی از باران شدید مازندران هم اکنون». آنقدر خندیدیم که به گریه افتادیم! فیلم را نگاه کردیم ببینیم ما را نشان میدهد یا نه.
سالم و سلامت به گرگان رسیدیم و من فکر کردم که چقدر این شهر را دوست دارم. تقریبا تمام روز پنج شنبه را در طبیعت بودم، در ناهارخوران و النگ دره، اصلا تمام انرژی منفی تهران باید تخلیه میشد. هنوز هم آرامش و حس خوبش با من مانده. شهر خوب، هوای خوب، مردم خوب، شاید هم یکهویی بروم ساکن گرگان بشوم؟
باز برگشتهام به تهران و دردسرهایش. خیلی وقتها برای تهران دلم میسوزد. مثل کره اسب یتیمیست که اندازهی یک کامیون بارش کردهاند. کلی هم بزکش کردهاند تا رنگ زردش معلوم نشود. تهران تشنهی خستهی آلوده... آخ از این آلودگی، به خودم قول دادهام تا سال دیگر از تهران بروم جایی که آسمان آبی دارد.
هفتهی دیگر هم عازم سفرم. به قول سمیّه میخها خیلی فشار آوردهاند. امیدوارم که سفر خوبی باشد.
میخواستم راجع به موضوع مهمی حرف بزنم اما یادم نمیآید چه بود. ای دی اچ دی سلام میرساند.
یک جاهایی روی نقشهی دنیا هست که پای کمتر غریبهای به آنها رسیده. مثلا املاک خصوصی بسیار وسیع که در کشوری مثل آرژانتین یافت میشوند، زمینهایی که با درختان و بوتهها نقش پیدا کردهاند و خانههایی که از برق و اینترنت و مدرنیسم جدا ماندهاند. سوژوکه یکی از این مکانها بود که آرامشش تا ابد با من خواهد ماند.
در حال آماده کردن غذا برای گذاشتن در تنور هستند |
شوهرخالهام همیشه قلیان سفری خود را با خود میبرد و با دوستان به قلیان کشیدن و گپ زدن اوقات میگذرانند |
بادمجانها را قبل از اینکه بسوزند بیرون میآورند تا خالهام نازخاتون درست کند |
میز ناهار را آماده میکنند |
ناهار دلچسب |
اینجا برق یا گاز کشی نشده. آبگرمکن با هیزم گرم میشود و برق خانه با انرژی خورشیدی تامین میشود |
بعد از ظهر با هم در زمینهای خانوادهی کری به گردش رفتیم.
در جایی اینقدر دور و آرام، سگها بهترین همراهان کُری هستند. |
این ساختمان دیگریست که گاهی به مسافرهای شهرزده کرایه میدهند.کُری به من گفت میتوانی تا وقتی که دلت میخواهد اینجا بمانی. |
احتمالا صحبتهایشان دربارهی اوضاع نابسامان مملکت و گران شدن اجناس بود |
در راه برگشت به درختی رسیدیم که دانههای قرمز رنگ فلفل داشت که در شیرینیپزی استفاده میشوند.
بافت گیاهی منطقه |
و پاییز همیشه زیبا |
به شخصه این عکس را خیلی دوست دارم |
برای پایان یک روز دلانگیز چه چیزی بهتر از نوشیدن چای در کنار کسانی که دوستشان داری؟
خواهر کری خیلی اهل معاشرت نبود |
جای سگها |
و البته عزیزترینشان برای ورود به خانه اجازه لازم نداشت |
پنل خورشیدی که برق خانه را تامین میکرد |