چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

از میان مردمان سخت‌کوش

از آنجاییکه دلیلی ندارد بعد از اتمام سفر مستقیم برگردیم خانه، راهم را کج کردم و به روستایی در مازندران رفتم، تا هم دوستم را ببینم و هم گردشی در بین مزرعه‌های نیشکر و باغهای پرتقال و خیابانها پر از درخت نارنج داشته باشیم. 


برداشت محصول نیشکر


استراحتگاه کشاورزان


مزرعه‌ای دیگر

جوانه‌های کاهو

باغشان آبادتر مردم سختکوش این روستا

مقصد رسیدن به این دریاچه‌ی پرورش ماهی بود که رسیدیم دیدیم خالی‌اش کرده‌اند.

جوانه‌های توت فرنگی

این سفر هم به آخر رسید. تا چند روز دیگر که سفر بعدی پیش آید...

استان گلستان. گرگان.

برای بستن پرونده‌ی استان گلستان تنها به چند عکس از شهر دوست داشتنی گرگان دعوتتان می‌کنم.


درخت نارنجی که در اینستاگرام دلبری کرد

بازار نعلبندان همیشه پر از انرژی و زندگی
حیف این شهر که اینقدر خانه‌ی متروکه دارد، و چه خانه‌های زیبایی
بعضی از خانه‌ها حالشان خوب نیست
مردم هم به مسئولیت خودشون پارک می‌کنند 

اگر خانه‌های جدیدی که می‌سازیم زیبا بودند اینقدر دلم نمی‌سوخت. گذشته‌ی زیبایمان را نابود می‌کنیم
 تا جایشان را به خانه‌های بی‌هویت بی شکل بدهیم. 

ادامه‌ی سفرنامه‌ی استان گلستان. گنبد کاووس.

تجربه نشان داده که با اضافه شدن هر فرد به تعداد سفر کننده‌ها، زمان معینی از برنامه‌ریزی عقب می‌افتیم و وقتی که این افراد اعضای خانواده باشند این تاخیرها دوچندان خواهند بود! بنابراین حرکت کردن در ساعت ده و نیم به جای ساعت هشت صبح یک مسئله‌ی کاملا عادی‌ست و شما که تجربه‌ی سفر با افراد مختلف دارید نباید از این مسئله خم به ابرو بیاورید. پدر خانواده خودش به اندازه‌ی کافی حرص می‌خورد!  پسر خانواده که دیشب خیلی مشتاق آمدن با ما بود صبح بازیش گرفت و دل‌درد را بهانه کرد. این بیماری‌های نسل جدید هم جالب هستند. من تابحال نمی‌دانستم ارتباط مستقیمی بین درمان دل‌درد و وای فای وجود دارد! 


قرار بود صبحانه را در پارک جنگلی قرق بخوریم، ولی به جایش در آشپزخانه خوردیم و با مقدار زیادی میوه و تنقلات (من هم شک کردم که به جای گنبد داریم می‌رویم قندهار) بالاخره حرکت کردیم. باد گرم عجیبی از صبح شروع به وزیدن کرده بود و بخصوص در جاده که می‌رفتیم برگهای پاییزی را به رقص درمی‌آورد که پیاده شدیم کمی عکس بیاندازیم اما نتیجه‌اش به دل هیچکداممان نچسبید. در عوض پارک جنگلی قرق فضای بسیار دلنشین و زیبایی بود و می‌شد صبح تا شب را در  یک پیک نیک در این فضای پاییزی گذراند. البته دلمان برای یک میمون تنها در قفسی کوچک در ابتدای پارک سوخت. بعد از کمی پیاده‌روی، مدت زمان بیشتری را در پارک رانندگی کردیم و بالاخره به جاده برگشتیم تا به گنبد کاووس برسیم. 



گنبد کاووس که شهر نسبتا تازه‌سازی‌ست، در اطراف برج گنبد قابوس (مرتفع‌ترین برج تمام آجر جهان با قدمت هزار سال) ساخته شده اما به نسبت گرگان شهر بی‌روح و بی‌اتفاقی به نظر می‌رسید. خیابان اصلی را ادامه دادیم تا به تپه‌ی برج رسیدیم و اتومبیل را در همان کوچه‌ی کنار تپه پارک کردیم. هر قدم که به سمت برج برمی‌داشتیم انگار هیبتش چند برابر می‌شد. درباره‌ی این برج مرتفع و حیرت آور که چند زلزله‌ی شدید را از سر گذرانده و ترک برنداشته برای شماره دی ماه امسال در مجله‌ی جهانگردان نوشته‌ام. 


متاسفانه برج گنبد قابوس تبلیغات لازم برای یک سایت میراث جهانی را نداشت. می‌گفتند روز قبل بازدید مجانی بود و به همین علت دفترک (بروشور) معرفی میراث تمام شده بود. توضیحات مختصری در قابهای روی دیواره‌ی تپه به سمت برج وجود داشت اما کافی نبود. با کمی سرمایه‌گذاری می‌شود این بنای بی‌نظیر را بهتر معرفی کرد و سوغاتهای کوچکی مثل نمونک (ماکت) برج در اندازه‌ی کوچک و به صورت مجسمه‌های گچی یا گلی با کیفیت برای فروش عرضه کرد. همچنین ارائه‌ی اطلاعات آموزشی درباره‌ی شگفتی‌های برج، زندگی شمس‌المعالی قابوس‌بن وشمگیر و همچنین شهر قدیم جرجان ضروری است. 




از نمای بیرونی برج عکاسی کردیم و بالاخره از درب باریک و بلندش وارد استوانه‌ی عظیم تو خالی شدیم. در داخل فضا به جز تابلویی که درباره‌ی موارد ممنوعه تذکر می‌داد هیچ چیزی وجود ندارد. در واقع برج گنبد قابوس که به دستور قابوس ساخته شده، آرامگاه او نیست چراکه جسد او هیچگاه در این مکان یافت نشده. اما آدم می‌تواند سرش را به سمت بالا بگیرد و در تاریکی تخمین بزند که گنبد آجری چقدر بالا قرار گرفته. در بالای برج پنجره‌ای وجود دارد که کمی نور از آن به داخل می‌آید اما گردن برج تا آن بالا در تاریکی مطلق فرو رفته. حیرت انگیز است ساختن چنین بنای عظیمی در بیش از هزار سال پیش. 


با اینکه سر و صدا و آواز خواندن جزو موارد ممنوعه در تابلوی سازمان میراث بود، اما خانمی در وسط دایره ایستاد و آواز خواند. قطعا در طراحی برج آواز خواندن در نظر گرفته نشده بود چون مهندسی آوایی آن اصلا با مسجد شاه اصفهان قابل مقایسه نیست. 

بعد از کمی عکاسی در محوطه و در پارک مشرف به گنبد قابوس، به سمت جنوب غربی شهر حرکت کردیم تا در پشت امامزاده یحیی‌بن زید به ویرانه‌های شهر قدیم جرجان برسیم. وضعیت این منطقه به مراتب بدتر از وضعیت برج بود. هیچ تابلوی مشخصی مسیر را نشان نمی‌داد و خیلی شانسی پیدایش کردیم. یک تابلو به معرفی مختصر شهر پرداخته بود و چند منطقه‌ی حفاری شده که دورادور هر کدام سیم خاردار کشیده شده بود بدون هیچ توضیحی رها شده بودند و در بعضی حفره‌ها آشغال جمع شده بود. وقتی به عکسهای ویکیپدیا درباره‌ی این سایت ثبت ملی مراجعه کردم، حجم تخریب کاملا مشخص بود. از طرفی وقتی به پایگاه میراث فرهنگی در همان محوطه مراجعه کردم کسی حضور نداشت تا لااقل راهنمایی کند به کدام جهت باید برویم. این شد که با نارضایتی شهر گنبد را به مقصد غرب ترک کردیم. 




شتربانی با موتور
بعد از صرف ناهار به سمت گرگان در حرکت بودیم و من تصورش را هم نمی‌کردم که قرار است مهمان رنگ و روح طبیعت باشم. در مسیر که بودیم، جایی از جاده کندیم و به سمت کوه رفتیم در حالی منظره‌ی زیبای کوه خودش نوید رسیدن به جایی رویایی را به ما می‌داد. از روستایی تمیز* با مردم خوشرو عبور کردیم و من به حال ساکنان روستا غبطه خوردم. در ابتدای مسیر پیاده‌روی خانواده‌ای که در پارکینگ توقف کرده بودند به ما گفتند محلی‌ها گفته‌اند بالا نروید، احتمال شکستن درخت هست. باد گرم به شدت می‌وزید و هوا گرم و تابستانه و نفس‌گیر شده بود (حدود ساعت دو همان شب زلزله‌ای با بزرگی ۴/۲ ریشتر در منطقه‌ی علی‌آباد استان گلستان، حتی گرگان را لرزاند و من به ارتباط وزش باد گرم و زلزله ایمان پیدا کردم).


 با احتیاط به سمت بالا رفتیم و در هر پیچ و هر گذر، مبهوت زیبایی خیره‌کننده‌ی طبیعت بودیم. آنقدر از این پیاده‌روی انرژی پیدا کرده بودم که می‌توانستم تا قله‌ای هم بالا بروم. این همان گردش پاییزی بود که سال گذشته فرصتش دست نداده بود و امسال هم فکر می‌کردم دیر به آن رسیده‌ام. روحم از انرژی پر شد. 







* اسمی از این مکان یا روستا نمی‌برم چون نمی‌خواهم به تمیز و بکر بودنش آسیب برسد. آنهایی که اهل هستند و برای کوهنوردی و طبیعت‌گردی به این مکان رفته‌اند حتما آنرا بازخواهند شناخت، اما با حجم تخریبی که از هموطنانم دیده‌ام، ترجیح می‌دهم درباره‌ی مکان سکوت کنم و تنها چشمهایتان را دعوت کنم تا از تصاویر این بهشت دیدن کنند. 

کمی هم سفرنامه

آدم بی‌نظمی که من باشم، و البته با مشکل کمال‌گرایی، الان نمی‌دانم که باید از کدام سفر شروع کنم. از آخرین سفر به عقب بروم، از سفرهای کوتاه در آمریکا بگویم، یا سفرهای بی‌نظیری که در طول یک سال گذشته در ایران داشته‌ام و هر بار به خودم گفته‌ام که چرا از آنها ننوشته‌ام. واقعا اگر این یک معضل را (که چه کاری را اول باید انجام داد) بتوانم حل کنم بسیاری از مشکلات دیگر خودشان حل خواهند شد. 

خب. به عکسها نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم: استان مازندران و گلستان


در این تعطیلات اخیر برای دیدار فامیلها به ساری رفتم اما از قبل با دخترداییم در گرگان هماهنگ کردم که بروم به آنها هم سر بزنم و چه تصمیم خیلی خوبی بود! در ساری طبق معمول برنامه رفتن به خانه‌ی این فامیل و آن فامیل بود و تا حد ترکیدن غذا خورانده شدن! این خورانده شدن که می‌گویم واقعا در مازندران داستانش فرق می‌کند! اصلا هم به خرجشان نمی‌رود که شما رژیم هستید یا گوشت نمی‌خورید و اصلا این قرتی بازی‌ها چیست؟ رویت را که آنطرف کنی بشقاب غذایت سه کفگیر برنج بیشتر دارد و بعضی‌ها مثل خاله‌ام یک احساس گناهی گردن آدم می‌گذارند که آن سرش ناپیدا! مازندرانی‌ها (لااقل اهالی ساری و توابع) یک اصطلاحی دارند، که اگر کاری برای کسی انجام نداده باشند برایشان «ذخیره» می‌شود. منظورشان این است که همیشه به دلشان می‌ماند. فکر می‌کنم این را قبلا توضیح داده بودم. به هر حال در خانه‌ی خاله‌ی عزیزم اگر بگویم چای نمی‌خورم یا التماس کنم آن یک ملاقه روغن حیوانی را روی برنج نریزد یا بگویم گوشت نمی‌خورم با یک حالتی می‌گوید «کاری می‌کنی که برایم ذخیره بشود» که تا آخر عمر احساس گناه کنم! گاهی هم برای اینکه دل خاله را نشکنم تمام چیزهایی که میل ندارم را با یک احساس گناه قوی‌تر می‌خورم و این داستان هر بار که به دیدن فامیل می‌روم تکرار می‌شود. 

خب، از ساری که بیرون آمدم، چندتا از دوستان به بهشهر رفته بودند و من هم سر راه گرگان به بهشهر رفتم تا هم آنها را ببینم و هم با هم کمی در طبیعت پاییزی بهشهر گردش کنیم. با دو دوست آشنا و دو دوست تازه آشنا شده در آن اطراف گشتیم، به شهر برگشتیم و ساندویچ فلافل خریدیم و بازهم برگشتیم به آغوش طبیعت. روز دلپذیری در کنار آدمهای خوب بود و فرصتی بود تا دوربین جدید را امتحان کنم، و البته پشیمان باشم که چرا دفترچه‌ی راهنمایش را با خود نیاورده‌ام. 





پاییز امسال با زمستان زودرس غافلگیر شده بود اما هنوز زیبا بود. روز خوب با دوستان به سر شد و عصر به طرف گرگان به راه افتادم. 

گرگان همیشه شهر دوست‌داشتنی‌ای برای من بوده، چه خاطرات کودکی که می‌رفتیم سفر و خانه‌ی دایی‌ها می‌ماندیم و چه بعد از آن که یکبار با مینا به بافت قدیمش رفته بودیم و یک روز کامل در شهر قدم زده بودیم. اما اینبار لذت بودن در گرگان دوچندان شد چون دختردایی و همسرش پایه‌ی حرکت و گردش بودند و روز بعد با اینکه هوا خراب بود، راه افتادیم به سمت بندر ترکمن و بعد آشوراده. 

میدان مرکزی بندر ترکمن

اسکله بندر ترکمن

خشک شدن منطقه‌ی باتلاقی کنار اسکله منظره‌ی عجیب و جالبی را پدید آورده بود

اسم این پوشش گیاهی نمی‌دانم چیست


دورنمای آلاچیق‌های ترکمن که برای عکاسی استفاده می‌شدند

با قایق موتوری به سمت آشوراده حرکت کردیم. مرد قایقران گفت هوا خراب است، نمی‌توانید بیشتر از یکربع ساعت در جزیره بمانید. وقتی حرکت کردیم از تماشای مرغهای دریایی که ما را همراهی می‌کردند به ذوق آمده بودیم.

در میانه‌ی راه دو دسته‌ی بزرگ فلامینکو از جلویمان عبور کردند. دوربین را توی جلدش گذاشته بودم و تنها توانستم این تصویر را با تلفن همراهم ثبت کنم. 

ما به ساحل قدم گذاشتیم، در حالی که قایقران گفته بود یکربع دیگر به بندر ترکمن برمی‌گردد، چه ما باشیم چه نباشیم.

اینجا نه یک طبیعت بکر، بلکه یک سرزمین متروکه بود که طبیعت در طی سالیان مالکیت دوباره‌اش بر آن را به دست آورده بود و ساخته‌های دست انسان را به تسخیر درآورده بود. فضا غریب و در عین حال دوست داشتنی بود. 



دسته های پرنده های مهاجر بالای سر ما پرواز می‌کردند.

تماشای پرنده‌ها بر پهنه‌ی آسمان بسیار لذت بخش بود.

باور نمی‌کردم که در همین یکربع ساعت ما پرندگان و حیوانات متعددی دیدیم، از جمله دو روباه نازنین و یک خانواده‌ی گراز که من نتوانستم از آنها عکسی بیاندازم.

 به سمت اسکله برگشتیم چون تهدید قایقران را جدی گرفته بودیم. 

اما دل کندن از آشوراده مشکل بود


در اسکله‌ی بندر ترکمن غروب زیبایی در انتظارمان بود.

و سر زدن به بازار بندر ترکمن هم صفای خود را داشت.

قاتلمه یک نوع شیرینی ترکمن و بسیار شبیه به شیرینی پنجره‌ای خودمان است. رویش پودر قند می‌ریزند و بسیار چرب است!

بازار بندر ترکمن

بازار بندر ترکمن

ابتدا پسر دیگری سوار این اسب کوچک بود، وقتی که او پیاده شد و افسار اسبش را به این پسر داد، شادمانی این پسر از سوار شدن بر اسب دیدنی بود.

روز بعد به سمت گنبد کاووس حرکت کردیم که شرح آن را جداگانه می‌نویسم. منتظر عکسها باشید.