خیلی وقت است که به خودم میگویم مسئلهی اینجا یا آنجا را برای خودم حل کردهام. دیگر به آن فکر نمیکنم، دربارهاش بحث نمیکنم، وقتی کسی میپرسد چرا ایران، جواب کوتاهی میدهم و میگذرم. در ایران، وقتی میپرسند چرا امریکا نه، سعی میکنم شرایط خودم را داخل نکنم. میگویم این یک نظر شخصیست، بعد سعی میکنم خوبیها و بدیها را با انصاف برایشان بگویم، که خودشان نتیجه بگیرند. خیلی وقتها میبینم که گوشها تنها مشتاق شنیدن خوبیهای مهاجرت و بدیهای ایران است. وقتی از بدیهای اینطرف بگویم حوصلهشان سر میرود، یا بعد میبینم در جواب به شخص دیگری تنها دارند به نکات مثبتی که گفتهام استناد میکنند تا طرف را مجاب کنند. اگر از خوبیهای ایران حرف بزنم، خیلیهایشان با نگاهی سطحی، یک لبخند کجکی میزنند، بحث را عوض میکنند، یا مستقیما مخالفت میکنند. بعضیهایشان واقعا اصرار دارند که دارم اشتباه میکنم، آنها بهتر میدانند و به من میگویند از ایران بروم. به این نحو، دایرهی افرادی که میتوانم با آنها به گفتگو بنشینم کوچک و کوچکتر میشود.
اینطرف که هستم، عدهی بیشتری مرا میفهمند، البته عدهای هستند که یکی دوباری به ایران سفر کردهاند، کارشان به ادارات مختلف گیر کرده، از ایران بیزار شدهاند و میگویند اینجا را به عنوان خانهی خود انتخاب کردهاند. اتفاقا نشستن با اینطور آدمها راحت است. تکلیفشان با خودشان روشن است. یک بام و دو هوا نیستند. گاهی از دهانشان میپرد که میدانند روزی پشیمان خواهم شد، و روزی ایران را ترک خواهم کرد.
اما در کنار اینها، و کسانی که دستشان از ایران کوتاه است و آرزوی بازگشت دارند، یک چیز است که نمیدانم با آن چه کنم. پدر و مادرم. سنشان بالا رفته. وضعیتشان، جسمی و روانی، شکننده شده. دیروز بابا را تماشا میکردم که میرفت به سمت مغازه تا پول بنزین بدهد، دلم از غصه پر شد. چقدر روزها که نبودم تا تماشایش کنم، چقدر روزها نیستم تا تماشایش کنم، وقتی کار میکند، وقتی تابلوهای بزرگ نقاشی میکند، وقتی خطاطی میکند، وقتی به کارهایش عشق میورزد. برای بابا دختر خوبی نبودهام، در حالی که هنوز به من امید دارد و افتخار میکند.
چند روز پیش یک چمدان و یک جعبه که در خانهشان گذاشته بودم باز کردم. آنقدر خاطره از تویشان بیرون آمد که همه را توی چمدانم گذاشتم تا بیاورم ایران، تا یادگارهای سفر امریکای جنوبی را جلوی چشم داشته باشم، در روزهایی که فکر میکنم هیچ کار خارقالعادهای در زندگی انجام ندادهام به آنها نگاه کنم، و بخاطر بیاورم که نه ماه به تنهایی سفر کردم، شهر به شهر، کشور به کشور، و روزهایی را داشتهام که رویا و آرزوی بسیاری از مردم روی زمین است. این خرده ریزها، نقشهها، وسایل را توی چمدان چیدم، چیزهایی که از سنفرنسیسکو باقی مانده بود را بیرون آوردم، توی سطل آشغال انداختم، یا دادم به مامان که به کسی ببخشد، و حواسم به این نبود که مامان دارد بغض میکند، از دیدن اینکه آخرین وابستگیهای مادیام با این خاک را از بین میبرم. ندیدم که مامان چند شبانه روز غمگین بود، توی خودش بود، و فکر میکرد که آرزویش برای بازگشت من به زندگی در امریکا نقش بر آب شده. یک روز که در مورد کتابها و برخی وسایل با بیحوصلگی گفتم «خسته شدم! اصلا بگذار باشد شاید یکروز برگردم» دیدم یکمرتبه مامان نفس راحتی از ته دل کشید، چون ذرهای امید در روحش جوانه زده بود. آمد مرا از ته دل بوسید، گفت خدا را شکر، که میخواهی برگردی. خیلی غصهام شد. چقدر عذابش دادهام، چقدر اذیتش کرده ام، وقتی منتظر بوده بیایم و نزدیکشان زندگی کنم که هر وقت خواست بروم خانهشان، یا بیاید خانهام، کمی روابط مادر و دختری داشته باشیم. مامان میداند که رابطهی مادر دختری ما خیلی دوامی ندارد، میداند که وحشتناکترین اختلاف سلیقهها را با هم داریم، و این روزهای صبوری و اعتراض نکردنها موقتیست. اما هر چه باشد مادر است، آنهم مادری اینقدر دلسوز و حساس، که از دوری من، دختر بیفکر خودخواهش بیمار میشود، و فکر میکند اگر من کنارش باشم همیشه خوب و سالم خواهد بود. مادرم را بوسیدم، گفتم شاید، شاید یک روز برگردم. حق ندارم که چراغ امید را در دلش بکشم.
این روزها روزهای سختی هستند. از طرفی از امریکا که انتخاباتش به چنین افتضاحی کشیده شده و مثل یک خواب پریشان روی ذهن افتاده حیرتزدهام. واقعا نمیدانم نتیجهی چنین سیرکی چه خواهد شد، با انتخاب هر کدام از این دو دلقک بدنام. واقعا نمیدانم تکلیف دنیا چه خواهد شد، با تاثیری که خواه ناخواه از این انتخابات میگیرد. بارها فکر کردم اگر اوباما میتوانست بازهم کاندیدا شود، چقدر فضای انتخابات جدیتر و سالمتر میبود. از طرف دیگر به وضعیت ایران امیدوار نیستم، وقتی میبینم جامعهی ما، در شهرهای بزرگش، دیگر زیربنای محکمی ندارد، نه اعتقاد درستی باقی مانده و نه پاکدستی فراگیر است. در کشتیای نشستهایم که هر کس دارد آنجا که نشسته را سوراخ میکند و به کنار دستیاش پرخاش میکند. عدهای میخواهند سکان را از چرخشهای منجر به غرق شدن نگه دارند و عدهی معدودی چشم به افق دوختهاند شاید گوشهی آسمان باز شود. عدهای هم که لابد زرنگترند، دارند کشتی را ترک میکنند، و یک احمقی هم مثل من پیدا شده که هنوز هم عاشق این کشتی نیمه ویران است و با قایقی شکننده به آن بازگشته. راجع که ایران که حرف میزنم دلم آتش میگیرد. قبل از این سفر با خودم میگفتم خب، در این سفر کوتاه میبینم دلم برای ایران تنگ میشود یا نه، و لامصب، میشود. سخت تنگ میشود، طوری که غروبهای اینجا، در فکر بغض آسمان در غروبهای آنجا هستم. اگرچه دارم هوای پاکیزهی اینجا را تنفس میکنم، در زیر آسمان آبی اینجا قدم میزنم و طبیعت و تمیزیاش را تحسین میکنم، اما دلم در آن لامصب است، آن تهران پر از دود و ترافیک و بینظمی و فحش و در عین حال پر از جریان زندگی. دلم در جادههای آنجاست، که باد پاییزی دارد رنگ به رنگش میکند، و دلم در شهرهای جنوب است تا ساعتها بنشینم و مردم کوچه و بازارش را تماشا کنم، و چقدر، چقدر چشمم به راهِ افتادن در آن جادههای کویریست...
Columbus day یا روز کریستف کلمب در دومین دوشنبهی ماه اکتبر جشن گرفته میشود. اگرچه این تاریخ به نوعی یادآور قدم گذاشتن ملوانان سه کشتی به فرماندهی این شخص ماجراجو بر خاک قارهی جدید است اما در واقع تاریخ ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲ تاریخ فراموش شدهای بود تا اینکه برای اولین بار در ۱۸۶۹ در سنفرنسیسکو جشن گرفته شد.
باید بگویم روزگارم بد نیست. دلم برای تهران تنگ شده، بخصوص حالا که میبینم بالاخره هوایش خنک شده و برگهایش دارد پاییزی میشود. آخر هفته توانستم اتومبیل کرایه کنم که قیمتش خوب درآمد. صد و سی دلار برای چهار روز آخر هفته. هیوندای النترا بود، در سربالاییها جانش بالا میآمد اما رادیوی ماهوارهای اکسام داشت که به همه چیز میارزید. عصر سوار شدم و رفتم سمت بِی اِریا. شب رسیدم پیش بیتا. آمدم ماشین را ببرم توی پارکینگ، گلگیرش را مالیدم به ستون. سگمصب، دو سال رانندگی نکردهام و اندازهی ماشین از دستم خارج شده. بیتا برایم مثل مامان است. مهربان و دوست داشتنی و دلسوز. در روزهای سرد سنفرنسیسکو در ۲۰۱۲ پناهم بود، حتی اگر خودش نداند. چند هفته پیش توی تهران همدیگر را دیدیم، و حالا اینطرف دنیا در سنفرنسیسکو. کشک بادمجان خوردیم و گپ زدیم. شب خوبی بود.
صبح از پیش بیتا راه افتادم به سمت امریل ویل، جایی که یک کارگاه بو دادن قهوه کلاس آموزشی داشت و همچنین میتوانستم از تجربهی کاپینگشان هم استفاده کنم و عکس بگیرم. قرار است دربارهاش برای آیکافی بنویسم. آنجا توضیح میدهم کاپینگ یعنی چه. در فکر بودم که بروم سمت خلیج ماه نیمه (half moon bay) اما لوا پیغام فرستاد که کی داری میایی اینجا؟ به جای هف مون بِی رفتم سمت ال سریتو. هیچوقت اینطرف نبودهام، تپه ماهورهای قشنگی داشت که رانندگی را مفرح میکرد. از یک جایی مسیر سربالایی را رفتم تا آن بالای تپه رسیدم به خانهی لوا. مثل رسیدن به خانهی قصهها، خانهای بالای تپه، با دید زیبایی به خلیج، حیاط و باغچهای دلنشین، و خود خانه که با سلیقهی خاص لوا تزیین شده، و همه جا گل و گیاه... بعد هم خود لوا با صمیمیت و راحتی خاص خودش... با هم لورکا را به گردش بردیم، از زندگی خودمان گفتیم، نق زدیم، و من فکر کردم چقدر بیش از گذشته آدم حوصله سربری شدهام. البته این فکر کردن اتفاق خاصی را رقم نمیزند، اقدامی برای حوصله سربر نبودن نمیکنم، ناراحتم هم نمیکند، تنها حواسم هست که روز به روز دارد بزرگتر میشود. میگذارمش گردن هورمونها...
روز بعد راه افتادم که کمی سفر جادهای داشته باشم. اولین جادهای که به نظرم زیبا بود را انتخاب کردم، جادهی سد سن پابلو که از شهر اوریندا میگذشت، یک جاهایی از جاده میزدم بیرون و آنقدر میرفتم تا دوباره به جاده برسم یا به بنبست بخورم. موسیقی عالی هم به لذت این گشت زدن بیهدف میافزود. کنار دریاچهی سد، در جادهی سرسبز، در دهکدههای دلنشین که به ایتالیا شبیه بودند راندم و باز به جاده اصلی برگشتم. ناهارم را در پارکی که بچهها در آن در حال بازی و جوانها در حال بازی بیسبال بودند خوردم و بالاخره رضایت دادم راه بیفتم به سمت سنتا کلارا. با رانندگی در بزرگراه دریافتم که در ساعات قبل چه پیشروی کند و دلنشینی داشتهام. با اینهمه دلم میخواست در این روز تنها نمیبودم. تقصیر من نبود که امریکاییشدهها همه گرفتار بودند، یا کار میکردند و یا از قبل برنامهای داشتند.
در سنتاکلارا به خانهی دوستم رفتم، اما چه خانهای! دوست دیگرمان به آن میگفت هاوایی ریزورت، اما من اول نفهمیدم چرا. خانه به نظرم معمولی میرسید و در حیاط مشترک یک استخر و جکوزی وجود داشت، که خب برای آپارتمانهای کالیفرنیایی خیلی چیز غریب و دور از دسترسی نیست. اما وقتی عصر دوستم و شوهرش مرا به تور خانه بردند کمکم معنی هاوایی ریزورت برایم روشن شد.
آپارتمان آنها در مجموعه آپارتمان پنج طبقه قرار داشت که پارکینگش هم در کنار آن ساخته شده بود، یعنی برای سوار شدن به اتومبیلشان کافی بود از در خانه بیایند بیرون و در راهروی دست چپی اولین درب سمت راست را باز کنند تا از کنار اتومبیلشان دربیایند. در طبقهی همکف یک سالن بزرگ برای کتابخانه، شومینه، میز بیلیارد، آشپزخانه و فضای کافی برای حدود پنجاه نفر وجود داشت که به زیبایی تزیین شده بود. یک دور بازی بیلیارد را در حالی تمام کردیم که یک خانم چینی داشت توی آشپزخانه آشپزی میکرد و چون قبلا هم این کار را تکرار کرده بود به این نتیجه رسیدیم که برای کمتر شدن قبض برق خانهاش از این آشپزخانهی عمومی استفاده میکند، والا این آشپزخانه برای مهمانیهای این سالن در نظر گرفته شده. سالن دید خوبی به استخر و جکوزی داشت و در کنار آن یک سالن بدنسازی با همهی امکانات ورزشی وجود داشت. این سالن که میگویم، مثلا در آپارتمان من در شیکاگو هم اتاقی بود که یه دوچرخه ثابت، یک پیادهروی ثابت و یک دستگاه وزنه دار برای عضلات بالاتنه داشت، اما در این آپارتمان سنتا کلارایی، سالنی بود که امکاناتش حتی از باشگاهی که چند روز پیش رفته بودم بیشتر بود. بیرون از سالن و در حیاطی که استخر در آن قرار داشت دو اتاقک دوش و دو دستگاه اجاق باربیکیو قرار داشت که خودش به تنهایی به اندازهی آپارتمان شیکاگویی من میارزید! احتمالا پیمانکار ساختمان رفته بوده فروشگاه و دست گذاشته روی گرانقیمتترین و پر امکاناتترین دستگاهها.
به هر حال، با شوخی و خنده راه افتادیم سمت ساختمان کناری که جزو مجموعه بود و به پشت بام رفتیم (که فکر میکردم برای دیدن منظره میرویم) اما در واقع با هاوایی ریزورت واقعی مواجه شدم! یک استخر بزرگ دیگر، آلاچیقهای پارچهای، تختهای آفتاب گرفتن، جکوزی، و بازهم دوش و اجاق باربیکیو با همان شرح بالا. چند جوان داشتند روی یکی از باربکیوها سوسیس کباب میکردند و آبجو میخوردند. هوا سرد شده بود وگرنه خیلی وقت بود دلم یک استخر تمیز و زیبا مثل این میخواست. به سالن رفتیم که اینهم یک سالن اجتماعات نسبتا بزرگ بود، با آشپزخانه و شومینه و سالن تلوزیون و تعدادی صندلیهای تخممرغی که از سقف آویزان بودند (و یک روزی از این صندلیهای معلق خواهم خرید!) اینجا توی صندلیها تاب خوردیم و حرف زدیم و فیلم عروسیشان را تماشا کردیم و چندتا جوان آمدند در بخش دیگر سالن پینگ پنگ بازی کردند. بخش دیگر تفریحات آپارتمان یک سالن یوگا بود که به انواع تشک و تجهیزات یوگا و همچنین صفحهی بزرگ تلوزیون و فیلمهای آموزشی و دستگاه پخش انواع مدیا از جمله دیویدی و فلش و ... مجهز بود. پرده کرکرههای برقی میتوانستند سالن را کاملا تاریک و آنرا برای تماشای یک فیلم سینمایی آماده کنند، درحالی که وقتی بالا بودند دلنشینترین منظره از پارک روبرو قابل مشاهده بود.
بعد از این قسمت به سالن بدنسازی دوم رفتیم که حتی از اولی هم بزرگتر بود! یک کیسه بوکس هم بود که دوستم اسم آنرا «رییس» گذاشته بود و با شدت به آن مشت میزد و ما را میخنداند. دیگر فکر میکردم تور آپارتمان تمام شده که به اتاق دیگری رفتیم: اتاق بازی. در این اتاق علاوه بر تلوزیون و میز پینگ پنگ، بازیهای متعددی وجود داشتند که من حتی اسم بعضی را نمیدانستم. یک ننو هم کنار پنجرهی سراسری کنار خیابان داشت که تویش دراز بکشی و گذر اتومبیلها را ببینی.
حالا همهی اینها که توضیح دادم، و عکسهایش را هم در اینستاگرام گذاشتم و هیجان کاذب ایجاد کردم، این را هم بگویم که هنوز هم در فکر مخارج این نوع زندگی هستم، و اینکه آیا الان دوستان من در این خانه راحتند یا نه؟ من واقعا آنقدرها در زندگی امریکایی رفاه نمیبینم که مردم در بیرون این کشور فکر میکنند. کار در این مملکت سخت است، اینکه آدم در کل سال فقط دو هفته وقت آزاد بتواند داشته باشد سخت است، اینکه نمیتواند زنگ بزند محل کارش بگوید امروز دیر میرسم سخت است، اینکه بعضی شغلها تا این حد سطح پایین و پرکار و کم درآمد هستند سخت است. من واقعا نمیتوانم در این محیط زندگی کنم. به این خانه و تمام امکاناتش نگاه میکنم و راضی نمیشوم که ماهی سه هزار و هشتصد دلار برای کرایهی این خانه بدهم. اصلا توی کتم نمیرود که باید برای زندگی در این شهر اینهمه پول داد، حتی اگر درآمدم ده هزار دلار در ماه میبود. از دوستم و شوهرش نپرسیدم چقدر درآمد دارند، در امریکا سئوال کردن راجع به درآمد مردم دخالت در زندگی خصوصیشان محسوب میشود، اما این هم به نظر من کمکم به فرهنگشان خورانده شده، تا آنها که کار سخت و کم درآمد دارند، خودشان را با آنها که کار نمیکنند و سرمایهشان پول میسازد مقایسه نکنند و چرخ اقتصاد مملکت همچنان بچرخد. نمیخواهم فلسفه ببافم، مسئله این است که من اهل اینطور زندگیها نیستم. به کسی که هست هم ایراد نمیگیرم، آدمها باید ارزشهای زندگیشان را خودشان پیدا کنند و برای رسیدن به آنها تلاش کنند. ارزش زندگی من چیز دیگریست، جای دیگریست، و خوشحالم که برایم روشن است. همین.
همین فکرها را میکنم که دلم برای ایران بیشتر تنگ میشود. بگذار به من بگویند بیجنبه.
چند روز تنبلی کردهام و چیزی ننوشتهام، اما در واقع از روزهایم لذت بردهام. اوقات به خوبی میگذرد. اینبار به اندازهی دفعههای پیش از آمریکا عصبانی نیستم. مهربانتر شدهام و به جای مشغول شدن به باگهای اجتماعی و فرهنگیاش، دلم را به طبیعت و امکاناتش خوش کردهام.
البته از کشفیات جدیدم، یکی از علل مشکل داشتنم با امریکا را متوجه شدهام: ایدیاچدی. همیشه از حجم تبلیغات که توی زندگی امریکایی سرازیر میشود عصبانی بودهام و حالا میفهمم که این حجم تبلیغات که از روی اپلیکیشنهای تلفن تا قطع شدن هزاربارهی یک برنامهی تلوزیونی یا رادیویی یا اینترنتی بوده که حواسم را متزلزلتر و مرا عصبانیتر میکرده. خوشبختانه چون هنوز توی ایران در تحریم هستیم، خیلی از این تبلیغات را نمیتوانند روی برنامههای مورد استفادهمان اعمال کند، که البته این مسئله هم دوامی نخواهد داشت. علاوه بر این، با وجود تمام شعارهایی که بر ضد امریکا زده میشود، الگوی اصلی غربگرایی ایران مستقیما از امریکا گرفته میشود نه کشورهای معتدلتری مثل آلمان.
بگذریم.
چند روز پیش در یکی از شهرهای کوچک اطراف سکرمنتو رفتم جیم (باشگاه بدنسازی) که یک روز ورودی مجانی از اینترنت گرفته بودم (ظاهرا جاهای دیگر تا یک هفته برگه عبور مجانی میدهند). هیچوقت باشگاه و دستگاههایش را دوست نداشتهام و بخصوص الان بیشتر با ورزشهای آرام فکر و بدن مثل یوگا و تایچی اخت هستم، اما به هر حال فرصتی بود برای سر زدن به جایی که خیلی از آمریکاییها هر روز به آن سر میزنند تا آنهمه کالری خورده را یک جوری بسوزانند. اسم این باشگاه زنجیرهای کرانچ بود و شعارشان اینکه کسی قضاوت نمیشود. یک سالن بزرگ بود با سی چهل تا دستگاه ورزش هوازی مثل دوی ثابت و الیپتیکال و دوچرخه ثابت، و سی چهل تا دستگاه ورزشهای قدرتی و آن ته سالن هم کلی دمبل و وزنه و از این دست که به کارم نمیآمد. ده دقیقهای روی هر کدام از دستگاههایی که انتخاب کرده بودم کار میکردم و بعد میرفتم سراغ بعدی. هر کسی بعد از تمام شدن کارش با دستگاه، حولهی کاغذی و اسپری برمیداشت و دستگاه را از عرق خودش تمیز میکرد. چندتا تلوزیون هم بالای سر بخش هوازی نصب بود که خوشبختانه صدایشان قطع بود و زیر نویس داشتند، و در عوض یک موسیقی واحد در کل سالن در حال پخش بود. در بین دستگاههای هوازی یک دستگاه حرکت قایق پارویی وجود داشت که تابحال با آن کار نکرده بودم و اتفاقا محبوبترین دستگاه برایم شد و فکر کردم که در واقع قایقرانی را خیلی دوست خواهم داشت.
یک روز هم به همراه فامیلها که برای کار عکاسی میرفتند رفتم سن فرنسیسکو و البته آفتاب آنقدر شدید بود که بازوها و جای یقهام به شدت سوخت (یادم رفته بود کرم ضد آفتاب بردارم). کمی در اطراف پل گلدن گیت و بعد از آن محوطهی هنرهای زیبا عکاسی کردم. کمی با فامیلها بر سر اینکه این ساختمان خیلی هم معمولیست بحث کردم! البته انصاف داشته باشیم، ساختمان زیباییست، به همین دلیل خرابش نکردهاند. اصلا بگذارید از اول تعریف کنم که این ساختمان، یکی از ده ساختمانیست که برای نمایشگاه پاناما پاسیفیک در ۱۹۱۵ ساخته شده بود و با اینکه بقیهی ساختمانها بعد از نمایشگاه خراب شدند، حیفشان آمد این یکی را خراب کنند. به هر حال من با پز دادن به اینکه ساختمانهای باشکوهتری در اروپا دیدهام بحث را خاتمه دادم.
قصر هنرهای زیبا در منطقهی مارینا، یکی از مناطق اعیانی و زیبای شهر قرار دارد. مارینا با خانههای دو طبقهی مجلل که هر کدام شکل و سلیقهی خاص خودش را دارد، با پنجرههای بزرگ که عابران را به تماشای اتاق پذیرایی دعوت میکند، از جاهاییست که از سن فرنسیسکو به خاطرم مانده. یکی از فامیلها گفت دوست دارد به سنفرنسیسکو برگردد و دلش برای زندگی زنده در این شهر تنگ شده. از من پرسید تو نمیخواهی برگردی؟ جوابم هنوز یک نه قاطع بود. گفتم در این شهر یک آرامش رفاه زدهای موج میزند، یک آرامش اشرافی، که من میدانم هیچوقت نمیتوانم به آن برسم، و نمیخواهم که وانمود کنم این آرامش را دارم. گفت نکتهی مهمیست، که نمیخواهی وانمود کنی.
در واقع فکر میکنم این بهترین راه آشتیام با آمریکا باشد، اینکه پذیرفتهام که زندگی در این مملکت با من یکی سازگار نیست و تنها به آن سر میزنم، استراحت میکنم، و از آن عبور میکنم. ای کاش روزی باشد که همه حق انتخاب داشته باشند.