چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

فضل‌الله

عمه یکبار آمد و بشقاب کوچکی را به دستم داد

- عزیز من. بیا، مال تو باشد. دوست دارم از بابابزرگ یادگاری داشته باشی.        حرکتش غیرمنتظره بود. تشکر کردم و به بشقاب کوچک نگاه کردم. بشقابی با قطر مثلا دوازده سانتیمتر، با حاشیه‌ی صورتی و تصویر یک جفت قرقاول در حال پرواز. عمه گفت این بشقاب را سالهای سال پیش پدربزرگ از سفرش به دامغان آورده. همان موقع‌ها که رفتن به دامغان با اسب یک هفته طول می‌کشید. پدربزرگ هر بار که به دامغان می‌رفت با دست پر برمی‌گشت. برای عمو و عمه‌ی کوچکتر که دوقلو بودند اسباب بازی می‌آورد، برای بابا و بچه‌های بزرگتر لباس. لباسها که برای بزرگترها تنگ می‌شد، می‌دادندشان به این خواهر و برادر دوقلو. می‌خواست کت مخمل این برادر باشد یا چکمه پلاستیکی آن خواهر. آخرش هم طوری شد که فقط همین عمه‌ی کوچک پدربزرگ را به خاطر سپرد. دیگر بچه‌ها زجر کشیدند از دست پدر، شرمشان شد پیش فامیل و آشنا سر بلند کنند. شدند چوب دوسرطلا. یادم هست سالها بعد از اینکه سرطان بابابزرگ را برده بود، ننه‌آقا تشر می‌رفت به بچه‌های میانسالش که راجع به پدر اینطور حرف نزنند. ناسلامتی پدرشان بوده.

رنگ صورتی بشقاب رنگ نامانوسی بود. از این صورتی‌های کودکانه، که روی تل و تاج گل دختر بچه‌ها می‌زنند این روزها. به بشقاب نگاه می‌کردم، به نظرم زرشکی رنگ مناسب‌تری می‌بود، یا طلایی. چه قشنگ می‌شد، بشقاب دور طلایی، با تصویر یک قرقاول نر و قرقاول ماده در پرواز.

عمه یادگاری‌ها را خیلی دوست می‌داشت. یک ساعت کوکی از بابابزرگ به یادگار مانده، از آنهایی که مرغ و خروسهای توی صفحه‌اش با ثانیه شمار به زمین نک می‌زنند. از آنهایی که وقتی کسی کوکش می‌کرد، در کل خانه کسی نمی‌توانست بخوابد، بس که صدای نک زدن مرغ و جوجه‌ها بلند بود. از آن بدتر زنگ گوش‌خراشش کله‌ی سحر...

از یادگاری‌های پدربزرگ، به ما سماور رسیده بود. سماور روسی آتشی بسیار شکیل و باشخصیت. بابا می‌گفت در روکش سماور آبطلا به کار رفته. حتی یکبار به صرافت افتادند ببرند جایی آبش کنند شاید بشود از آن طلا استخراج کرد! خوشبختانه در فامیل همیشه کارشناس زیاد بود و یکی از کارشناسها گفت که طلایش آنقدرها نیست که بشود استخراج کرد و سماور بخت برگشته را از خطر نابودی نجات داد. وقتی خانواده مهاجرت می‌کرد، سماور را به عمو بخشیدند، تا الان در کنار ترازوی مغازه‌ی بابابزرگ، و بخاری هیزمی چدنی و چراغ زنبوری بابابزرگ دکور خانه‌ی آنها باشد. گاهی مادرم اشاره‌ای می‌کند که برو سماور را پس بگیر، مال خودمان است. من راستش ترازو را بیشتر دوست دارم، مرا به یاد بوی مغازه‌ی بابابزرگ می‌اندازد، که از نقل و نبات و نفتالین، همه چیز کنار همدیگر بود و بابابزرگ با آن قد بلندش، به عصا تکیه می‌زد و زیرچشمی ما را می‌پایید که به چیزی دست نزنیم. وقتی می‌خواستیم برگردیم تهران، مرا به مغازه می‌برد، یک بیسکویت رنگارنگ به من می‌داد که توشه‌ی راهم باشد.

بشقاب دور صورتی با من به آمریکا رفت، بعد توی چمدان به خانه‌ی مادرم رفت، وقتی خانه و زندگی را رها کردم و به سفر رفتم. اندازه‌ی کوچک و رنگ غیر عادی‌اش توی ذهنم ماند، تا اینبار که به امریکا رفتم و دربین برخی کتابها و وسایلم به خانه آوردمش. بشقاب به اندازه‌ی نلبکی‌های سرویس چینی‌ام بود. سرویس چینی قدیمی ایرانی که دوستش دارم، بخاطر سادگی‌اش، و بخاطر دوراندیشی مامان برای خریدن یک جهیزیه‌ی کامل به امید شوهر دادن دخترش. یادم هست مامان چقدر از اینکه کار خانه انجام نمی‌دهم ناراحت بود. همیشه می‌گفت وقتی عروسی کنی من پیش خانواده‌ی شوهرت شرمسار خواهم بود، خواهند گفت که چه مادر بی‌عرضه‌ای داشته! برای مامان باسواد بودن و اهل مطالعه بودن و چند زبان دانستن و چندین کشور دنیا را دیدن به ارزشهای آدم نمی‌افزود، آنچه اهمیت داشت دستپخت خوب بود و خانه‌ای تمیز داشتن. چیزی که دخترعمه‌ام برایش همه‌ی جوانی و عمرش را گذاشت. دختر عمه‌ام که بسیار درسخوان‌تر از من بود و می‌توانست آینده‌ی بسیار درخشانی داشته باشد، خیلی زود به شوهر داده شد، و بیست سال بهترین سالهای عمرش را در خانه‌ی شوهر و مادرشوهر کلفتی کرد. باید بگویم وقتی دیدم در حضور مادر شوهر احساس ناامنی می‌کند و دستمال برمی‌دارد و دستگیره‌ی گاز را می‌سابد دلم خیلی گرفت.

بشقاب دور صورتی توی ظرفهایم بود، هربار که شیرینی‌ای در آن می‌گذاشتم، یا خیار خرد می‌کردم، یا روغن زیتون می‌ریختم و نان به کفش می‌مالیدم، به یاد بابابزرگ بودم. به خطوط قرقاولها که کم‌کم داشتند محو می‌شدند نگاه می‌کردم و اسب بابابزرگ را بر سر بازار دامغان می‌دیدم. چه خوشحالم از اینکه بازار دامغان را دیده‌ام و می‌توانم به تصویر بابابزرگ و اسبش تجسم ببخشم. بابابزرگ را در حجره‌ی آقای طاهری ببینم، که ساعتها با هم چای می‌نوشند، گپ می‌زنند، بابابزرگ برای مغازه‌اش خرید می‌کند، حاج آقا طاهری توی دفتر سیاقش می‌نویسد.

پدربزرگم زود رفت. زودتر از آنکه من بتوانم به اندازه‌ی همصحبتی با او عاقل باشم. ده سالم بود که رفت. مدتی بیمار بود. آن آدم ستبر با نگاه پر جذبه و هولناک، پیرمرد بیماری شده بود که استفراغ می‌کرد و می‌گریست. از تمام عزاداری‌ها، عزای پدربزرگ یادم هست، و سنگینی فضای اتاق وقتی وصیت نامه‌اش را خواندند. مامان را یادم هست که چقدر غصه خورده بود، که به پاس زحمات خودش و بابا، توی وصیتنامه سهم بسیار کوچکی برده بودند. مامان هنوز هم به آنروزها فکر می‌کند.

توی این چندسال اخیر چقدر هوایش را کرده‌ام. هوای روبرویش نشستن، چای خوردن، بحث کردن. بحث با بابابزرگ می‌توانست از صحبت با فرزندانش بهتر بوده باشد. بابابزرگ اهل محبت کردن مستقیم نبود. به قول قدیمی‌ها بیشتر سیاست می‌کرد تا محبت. برای همین دلم می‌خواست باشد. دلم می‌خواست حتی یکبار هم فرصت بحث با او را پیدا می‌کردم، کسی که بزرگ خانواده که نه، بزرگ محله‌شان بود. زود رفت.

چند روز پیش از بین تمام ظرفهایی که شسته بودم، نمی‌دانم چطور شد که بشقاب صورتی سر خورد، افتاد، شکست. پدربزرگ خاطره‌هایش را هم از من می‌گیرد. 

چندتا کتاب و یک بغل حال خوب

فکر می‌کنم خانه‌ام هیچوقت اینقدر منظم نبوده. تمیزی یک مقوله‌ی دیگر است. واقعا وقت و حوصله‌ی گرد و خاک گیری را ندارم ولی به هر طرف خانه نگاه می‌کنم وسایل سر جایشان هستند و این یعنی حالم خیلی خوب است.

دیروز بعد از دندانپزشکی رفتم کتابفروشی نزدیک کلینیک. اول به قصد خرید یک کتاب به عنوان هدیه برای شخصی. چون روحیات مطالعه‌ی آن شخص را خوب نمی‌دانستم تمام کتابهای جذاب را ورق زدم و پیش خودم تصور کردم که آیا او این کتاب را دوست خواهد داشت یا نه. نتیجه این شد که یک کتاب برای او و تعدادی کتاب برای خودم خریدم، و آنقدر این تعداد کتابها که خریده‌ام را دوست دارم که طاقت ندارم دو کتاب کت و کلفتی که دارم این روزها می‌خوانم را تمام کنم و بروم سراغ اینها. اصلا یک خوشبختی کوچک پنهانی توی قلبم چرخ می‌خورد از تماشایشان. اما خودم را متعهد کردم دوتا کتاب قبلی را تمام کنم و کم‌کم خودم را به اتمام رساندن کارها عادت بدهم. کتابهایی که دارم می‌خوانم به هیچ کار یا درسی مربوط نیستند. تنها برای خوشحال کردن روان خودم می‌خوانمشان.

دوتا کتاب بالایی را دارم می‌خوانم. کتابهای زیری را دیروز خریده‌ام


در بین پزشکهایی که هفته‌ی پیش دیدم یکی دکتر مغز و اعصاب بود، آقایی مسن و یک ذره بداخلاق طور که با من دعوا کرد و گفت نباید دارو بخورم. گفت فکر کرده‌ای ای‌دی‌اچ‌دی با قرص و دارو خوب می‌شود؟ اصلا کی گفته توی ای‌دی‌اچ‌دی داری؟ بعد هم گیر داد به قرصهای هورمون و گفت بیخود می‌کنی قرص می‌خوری!! از لحن بداخلاقش خنده‌ام گرفته بود. اما دارم به حرفهایش گوش می‌دهم و قرصها را کم می‌کنم، اما یک خوبی این اتفاق این است که حالا پیش آمده، یعنی حالا که کم‌کم با خودم کار کرده‌ام و کنترل چیزهای بزرگ و کوچک زندگی توی دستم آمده (حالا به جز سر وقت سر کار رفتن که مثل گردگیری‌ست... هر چند ظاهرا مهم‌تر، اما هر چقدر با خودم کشتی بگیرم نمی‌توانم درستش کنم). 

اما واقعا هیچکدام از چالشهای چهل سالگی به اندازه‌ی تغییرات هورمونی برایم چالش برانگیز نبوده. آنهایی که تجربه‌اش کرده‌اند می‌دانند. هورمونهای آدم که بالا و پایین می‌شود انگار افسار آدم را یک سوارکار دیوانه‌ای گرفته و می‌تازد. اتفاقات، احساسات و عکس‌العمل‌ها دست خود آدم نیست. و این برای آدمی که یکی از افتخاراتش این بوده که افسار خودش را همیشه سفت نگه‌داشته و کنترلش کرده یک شکست واقعی محسوب می‌شود. واقعا یک جاهایی کاملا از ادامه‌ی این زندگی لجام‌گسیخته خسته می‌شدم و توی خانه می‌نشستم و زار می‌زدم که که دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم. الان که نگاهش می‌کنم، دلم برای آن خود بیچاره می‌سوزد و بیش از پیش نسبت به غدد احمق بدنم عصبانی می‌شوم. امیدوارم سرتان نیاید، یا لااقل همه‌ی زندگی‌تان خودتان را کنترل نکرده باشید که حالا دچار بحران شوید.

دکتر دیگری که به دیدنش رفتم، دکتر گوش و حلق و بینی بود. در واقع داستان از دندان درد یکماه پیشم شروع شد که در همان کلینیک کذایی که یکسال است مرا دربدر کرده و یکبار هم با دندانپزشکش دعوا کردم (!) به من گفتند باید هر دوتا دندانت را ترمیم کنی و شاید هم احتیاج به عصب کشی باشد. به حرف آنها گوش ندادم و از دکتر نازنین خودم وقت گرفتم و وقتی معاینه‌ام کرد گفت والا من هیچ مشکلی در این دندانها نمی‌بینم و توی عکس هم چیزی پیدا نیست، به احتمال نود درصد مشکل سینوس داری که دردش به ریشه‌ی دندانهایت زده. و به این صورت به جای مبالغی چند پیاده شدن در دندانپزشکی، به مطب این آقای دکتر گوش و حلق و بینی رفتم که معاینه‌ام کند. دکتر مربوطه چیزی حدود هفت ثانیه صرف نگاه انداختن به گوش و بینی و حلقم انداخت و گفت برایت سی‌تی‌اسکن می‌نویسم، برو بگیر و بیاور، اگر مشکل سینوس نداشتی که تنها بینی‌ات را عمل می‌کنم و اگر مشکلی بود هر دوتا را با هم عمل می‌کنم!! چشمهایم گرد شد!! عمل چی؟؟؟؟؟ با من هم بحث کرد که بینی‌ات انحراف دارد. منهم گفتم خب داشته باشد، همیشه داشته، چیز جدیدی که نیست. خلاصه یک جور حرف می‌زد انگار دارد روغن ماشین عوض می‌کند! منهم با نسخه‌ی سی‌تی‌اسکن آمدم بیرون و احتمالا دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم!

یک چیزهای دیگری هم توی سرم بود که راجع بهشان حرف بزنم، اما یادم رفته. عادی‌است. 

در باب دوستانی که همیشه لطف دارند.

توی ایران اگر با دکترتان دوست باشید، نه تنها بخاطر شما زودتر می‌آیند سرکار، بلکه صف پزشکهای متخصص را هم برایتان قیچی می‌کنند و به آن سر شهر زنگ می‌زنند و سفارش می‌کنند که وقتی برای فلان تصویربرداری رفتید هوایتان را داشته باشند. در آخر وقت اداری هم تلفن می‌زنند ببینند حالتان بهتر شده یا نه و امیدواری می‌دهند که نگران نباش. 

دکتر علی‌محمدی همیشه به من لطف داشته، از آن روز که اتفاقی از خواننده‌های وبلاگ درآمد (همان روز که حالم خیلی بد بود و غصه می‌خوردم که چرا توی این شهر اینقدر تنها هستم که کسی مرا نمی‌برد دکتر). حالا دیروز با اینهمه اینطرفف و آنطرف رفتن و سفارش کردن به این و آن واقعا این حس را داشتم که یکی هست که وقتی بیمار هستم برایم نگران می‌شود و پی‌گیری می‌کند. حتی سرسخت‌ترین ماها هم به محبت اینچنینی محتاجیم. زنده باشی دکتر. 

مقادیری غر

بین باید نوشتن و ولش کن حوصله داری در تضادم. فهیم دارد دوباره می‌نویسد. لینک کانال تلگرامش این است. خوشحالم  که برگشته به نوشتن این رفیق جان. یادش بخیر آنموقع‌ها که گفت و چای را می‌نوشت. چقدر کیف می‌داد خواندنش. 

به اینترنت معتاد شده‌ام و در عین حال حالم از آن به هم می‌خورد. یک موقعی دلخوشی‌هایم تماشای ویدئوهای تد بود، یا تماشای فیلم آموزش فوتوشاپ روی یوتیوب، یا خواندن چند وبلاگ نغز. الان آنقدر حجم آشغال در اینترنت بالا رفته که چیزهای خوب آن زیر مدفون شده‌اند و دیگر نمی‌شود پیدایشان کرد. همه هم که ماشالله کارشناس هستند. بعضی‌ها این را فقط در مورد ایرانی‌ها می‌گویند، حتما آنها صفحه‌های ویکی هاو را نخوانده‌اند و برای ویدئوهای آموزشی روی یوتیوب جستجو نکرده‌اند. این حجم کارشناسی‌های آبدوغ‌خیاری دارد حالم را به هم می‌زند. بعد این مقالات شماره گذاری شده........ اصلا عنوان هر مطلبی با عدد شروع شده باشد باید کل مقاله را انداخت توی سطل آشغال. ۱۷۹ راه برای خرد کردن اعصاب دیگران، ۴۰ راه برای سلامت روانی بهتر، ۲۰۰۰۰ مقصدی که شما را شگفت زده می‌کنند، ۵۵۵ حرفی که آدمهای باهوش به پارتنر خود نمی‌زنند .... همین چرندیات.  

فعلا برای خودم برنامه ترک اعتیاد گذاشته‌ام. نمی‌شود که یکهو این اینترنت مخدر را از آدم گرفت، دارم سعی می‌کنم جلویش مقومت کنم. یک خط در میان موفق و ناموفقم. یک روز می‌نشینم کتاب می‌خوانم، خودم را راهبه‌ای در یک صومعه‌ی کوهستانی تصور می‌کنم که تارک دنیا شده و عصرها شمع روشن می کند تا عبادت کند و در آخر روز با آرامش سر روی بالش می‌گذارد. روز بعد عین یک دائم‌الخمر افسرده می‌افتم گوشه‌ی کاناپه، لپتاپ روی پا. به خودم می‌آیم می‌بینم ساعت یازده و نیم شب شده، باید بروم بخوابم که صبح زود بیدار شوم تا دیر به سر کارم نرسم. نمی‌شود، هر کاری می‌کنم نمی‌شود به موقع برسم. انگار بعد از آن ساعتهای دقیق در آمریکا و آلمان، ذهنم دیگر نمی‌خواهد باج بدهد. مگر با آنهمه زود بیدار شدن و استرس به موقع سر کار حاضر شدن به کجا رسیدم؟ حالا هر چقدر هم تلاش کنم و استرس داشته باشم بازهم دیر می‌رسم. کاش تنها همین بود! چند بار اتفاق افتاد که برای رسیدن به قطار بین شهری آنقدر دویدم که آسم فراموش شده بیدار شد و تا یکساعت بی نفس سرفه کردم. بخاطر همین زمان تیز است که از فرودگاه بیزارم. از دائم به ساعت نگاه کردن و حرص خوردن که این صف چرا جلو نمی‌رود. همان رفتن و کنار جاده به امید کَرَم دیگران ایستادن بیشتر به من می‌سازد. 


ابعاد تصورات آدم از خودش خیلی محدودند. چند سال پیش هیچ فکرش را نمی‌کردم که چهار پنج سال بعد چه پیر غرغرویی بشوم!