چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

چمدانک

می‌گویند عنصر وجودی‌ام باد است، طالع‌بین‌ها نمی‌گویند، آدمهایی که مرا می‌شناسند می‌گویند. نمی‌دانم این خاصیت است یا ضعف، که نمی‌توانم برای مدت طولانی یک جا بند شوم. سفر می‌کنم و از رقص قاصدک در باد می‌نویسم.

ادامه‌ی سفرنامه‌ی استان گلستان. گنبد کاووس.

تجربه نشان داده که با اضافه شدن هر فرد به تعداد سفر کننده‌ها، زمان معینی از برنامه‌ریزی عقب می‌افتیم و وقتی که این افراد اعضای خانواده باشند این تاخیرها دوچندان خواهند بود! بنابراین حرکت کردن در ساعت ده و نیم به جای ساعت هشت صبح یک مسئله‌ی کاملا عادی‌ست و شما که تجربه‌ی سفر با افراد مختلف دارید نباید از این مسئله خم به ابرو بیاورید. پدر خانواده خودش به اندازه‌ی کافی حرص می‌خورد!  پسر خانواده که دیشب خیلی مشتاق آمدن با ما بود صبح بازیش گرفت و دل‌درد را بهانه کرد. این بیماری‌های نسل جدید هم جالب هستند. من تابحال نمی‌دانستم ارتباط مستقیمی بین درمان دل‌درد و وای فای وجود دارد! 


قرار بود صبحانه را در پارک جنگلی قرق بخوریم، ولی به جایش در آشپزخانه خوردیم و با مقدار زیادی میوه و تنقلات (من هم شک کردم که به جای گنبد داریم می‌رویم قندهار) بالاخره حرکت کردیم. باد گرم عجیبی از صبح شروع به وزیدن کرده بود و بخصوص در جاده که می‌رفتیم برگهای پاییزی را به رقص درمی‌آورد که پیاده شدیم کمی عکس بیاندازیم اما نتیجه‌اش به دل هیچکداممان نچسبید. در عوض پارک جنگلی قرق فضای بسیار دلنشین و زیبایی بود و می‌شد صبح تا شب را در  یک پیک نیک در این فضای پاییزی گذراند. البته دلمان برای یک میمون تنها در قفسی کوچک در ابتدای پارک سوخت. بعد از کمی پیاده‌روی، مدت زمان بیشتری را در پارک رانندگی کردیم و بالاخره به جاده برگشتیم تا به گنبد کاووس برسیم. 



گنبد کاووس که شهر نسبتا تازه‌سازی‌ست، در اطراف برج گنبد قابوس (مرتفع‌ترین برج تمام آجر جهان با قدمت هزار سال) ساخته شده اما به نسبت گرگان شهر بی‌روح و بی‌اتفاقی به نظر می‌رسید. خیابان اصلی را ادامه دادیم تا به تپه‌ی برج رسیدیم و اتومبیل را در همان کوچه‌ی کنار تپه پارک کردیم. هر قدم که به سمت برج برمی‌داشتیم انگار هیبتش چند برابر می‌شد. درباره‌ی این برج مرتفع و حیرت آور که چند زلزله‌ی شدید را از سر گذرانده و ترک برنداشته برای شماره دی ماه امسال در مجله‌ی جهانگردان نوشته‌ام. 


متاسفانه برج گنبد قابوس تبلیغات لازم برای یک سایت میراث جهانی را نداشت. می‌گفتند روز قبل بازدید مجانی بود و به همین علت دفترک (بروشور) معرفی میراث تمام شده بود. توضیحات مختصری در قابهای روی دیواره‌ی تپه به سمت برج وجود داشت اما کافی نبود. با کمی سرمایه‌گذاری می‌شود این بنای بی‌نظیر را بهتر معرفی کرد و سوغاتهای کوچکی مثل نمونک (ماکت) برج در اندازه‌ی کوچک و به صورت مجسمه‌های گچی یا گلی با کیفیت برای فروش عرضه کرد. همچنین ارائه‌ی اطلاعات آموزشی درباره‌ی شگفتی‌های برج، زندگی شمس‌المعالی قابوس‌بن وشمگیر و همچنین شهر قدیم جرجان ضروری است. 




از نمای بیرونی برج عکاسی کردیم و بالاخره از درب باریک و بلندش وارد استوانه‌ی عظیم تو خالی شدیم. در داخل فضا به جز تابلویی که درباره‌ی موارد ممنوعه تذکر می‌داد هیچ چیزی وجود ندارد. در واقع برج گنبد قابوس که به دستور قابوس ساخته شده، آرامگاه او نیست چراکه جسد او هیچگاه در این مکان یافت نشده. اما آدم می‌تواند سرش را به سمت بالا بگیرد و در تاریکی تخمین بزند که گنبد آجری چقدر بالا قرار گرفته. در بالای برج پنجره‌ای وجود دارد که کمی نور از آن به داخل می‌آید اما گردن برج تا آن بالا در تاریکی مطلق فرو رفته. حیرت انگیز است ساختن چنین بنای عظیمی در بیش از هزار سال پیش. 


با اینکه سر و صدا و آواز خواندن جزو موارد ممنوعه در تابلوی سازمان میراث بود، اما خانمی در وسط دایره ایستاد و آواز خواند. قطعا در طراحی برج آواز خواندن در نظر گرفته نشده بود چون مهندسی آوایی آن اصلا با مسجد شاه اصفهان قابل مقایسه نیست. 

بعد از کمی عکاسی در محوطه و در پارک مشرف به گنبد قابوس، به سمت جنوب غربی شهر حرکت کردیم تا در پشت امامزاده یحیی‌بن زید به ویرانه‌های شهر قدیم جرجان برسیم. وضعیت این منطقه به مراتب بدتر از وضعیت برج بود. هیچ تابلوی مشخصی مسیر را نشان نمی‌داد و خیلی شانسی پیدایش کردیم. یک تابلو به معرفی مختصر شهر پرداخته بود و چند منطقه‌ی حفاری شده که دورادور هر کدام سیم خاردار کشیده شده بود بدون هیچ توضیحی رها شده بودند و در بعضی حفره‌ها آشغال جمع شده بود. وقتی به عکسهای ویکیپدیا درباره‌ی این سایت ثبت ملی مراجعه کردم، حجم تخریب کاملا مشخص بود. از طرفی وقتی به پایگاه میراث فرهنگی در همان محوطه مراجعه کردم کسی حضور نداشت تا لااقل راهنمایی کند به کدام جهت باید برویم. این شد که با نارضایتی شهر گنبد را به مقصد غرب ترک کردیم. 




شتربانی با موتور
بعد از صرف ناهار به سمت گرگان در حرکت بودیم و من تصورش را هم نمی‌کردم که قرار است مهمان رنگ و روح طبیعت باشم. در مسیر که بودیم، جایی از جاده کندیم و به سمت کوه رفتیم در حالی منظره‌ی زیبای کوه خودش نوید رسیدن به جایی رویایی را به ما می‌داد. از روستایی تمیز* با مردم خوشرو عبور کردیم و من به حال ساکنان روستا غبطه خوردم. در ابتدای مسیر پیاده‌روی خانواده‌ای که در پارکینگ توقف کرده بودند به ما گفتند محلی‌ها گفته‌اند بالا نروید، احتمال شکستن درخت هست. باد گرم به شدت می‌وزید و هوا گرم و تابستانه و نفس‌گیر شده بود (حدود ساعت دو همان شب زلزله‌ای با بزرگی ۴/۲ ریشتر در منطقه‌ی علی‌آباد استان گلستان، حتی گرگان را لرزاند و من به ارتباط وزش باد گرم و زلزله ایمان پیدا کردم).


 با احتیاط به سمت بالا رفتیم و در هر پیچ و هر گذر، مبهوت زیبایی خیره‌کننده‌ی طبیعت بودیم. آنقدر از این پیاده‌روی انرژی پیدا کرده بودم که می‌توانستم تا قله‌ای هم بالا بروم. این همان گردش پاییزی بود که سال گذشته فرصتش دست نداده بود و امسال هم فکر می‌کردم دیر به آن رسیده‌ام. روحم از انرژی پر شد. 







* اسمی از این مکان یا روستا نمی‌برم چون نمی‌خواهم به تمیز و بکر بودنش آسیب برسد. آنهایی که اهل هستند و برای کوهنوردی و طبیعت‌گردی به این مکان رفته‌اند حتما آنرا بازخواهند شناخت، اما با حجم تخریبی که از هموطنانم دیده‌ام، ترجیح می‌دهم درباره‌ی مکان سکوت کنم و تنها چشمهایتان را دعوت کنم تا از تصاویر این بهشت دیدن کنند. 

کمی هم سفرنامه

آدم بی‌نظمی که من باشم، و البته با مشکل کمال‌گرایی، الان نمی‌دانم که باید از کدام سفر شروع کنم. از آخرین سفر به عقب بروم، از سفرهای کوتاه در آمریکا بگویم، یا سفرهای بی‌نظیری که در طول یک سال گذشته در ایران داشته‌ام و هر بار به خودم گفته‌ام که چرا از آنها ننوشته‌ام. واقعا اگر این یک معضل را (که چه کاری را اول باید انجام داد) بتوانم حل کنم بسیاری از مشکلات دیگر خودشان حل خواهند شد. 

خب. به عکسها نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم: استان مازندران و گلستان


در این تعطیلات اخیر برای دیدار فامیلها به ساری رفتم اما از قبل با دخترداییم در گرگان هماهنگ کردم که بروم به آنها هم سر بزنم و چه تصمیم خیلی خوبی بود! در ساری طبق معمول برنامه رفتن به خانه‌ی این فامیل و آن فامیل بود و تا حد ترکیدن غذا خورانده شدن! این خورانده شدن که می‌گویم واقعا در مازندران داستانش فرق می‌کند! اصلا هم به خرجشان نمی‌رود که شما رژیم هستید یا گوشت نمی‌خورید و اصلا این قرتی بازی‌ها چیست؟ رویت را که آنطرف کنی بشقاب غذایت سه کفگیر برنج بیشتر دارد و بعضی‌ها مثل خاله‌ام یک احساس گناهی گردن آدم می‌گذارند که آن سرش ناپیدا! مازندرانی‌ها (لااقل اهالی ساری و توابع) یک اصطلاحی دارند، که اگر کاری برای کسی انجام نداده باشند برایشان «ذخیره» می‌شود. منظورشان این است که همیشه به دلشان می‌ماند. فکر می‌کنم این را قبلا توضیح داده بودم. به هر حال در خانه‌ی خاله‌ی عزیزم اگر بگویم چای نمی‌خورم یا التماس کنم آن یک ملاقه روغن حیوانی را روی برنج نریزد یا بگویم گوشت نمی‌خورم با یک حالتی می‌گوید «کاری می‌کنی که برایم ذخیره بشود» که تا آخر عمر احساس گناه کنم! گاهی هم برای اینکه دل خاله را نشکنم تمام چیزهایی که میل ندارم را با یک احساس گناه قوی‌تر می‌خورم و این داستان هر بار که به دیدن فامیل می‌روم تکرار می‌شود. 

خب، از ساری که بیرون آمدم، چندتا از دوستان به بهشهر رفته بودند و من هم سر راه گرگان به بهشهر رفتم تا هم آنها را ببینم و هم با هم کمی در طبیعت پاییزی بهشهر گردش کنیم. با دو دوست آشنا و دو دوست تازه آشنا شده در آن اطراف گشتیم، به شهر برگشتیم و ساندویچ فلافل خریدیم و بازهم برگشتیم به آغوش طبیعت. روز دلپذیری در کنار آدمهای خوب بود و فرصتی بود تا دوربین جدید را امتحان کنم، و البته پشیمان باشم که چرا دفترچه‌ی راهنمایش را با خود نیاورده‌ام. 





پاییز امسال با زمستان زودرس غافلگیر شده بود اما هنوز زیبا بود. روز خوب با دوستان به سر شد و عصر به طرف گرگان به راه افتادم. 

گرگان همیشه شهر دوست‌داشتنی‌ای برای من بوده، چه خاطرات کودکی که می‌رفتیم سفر و خانه‌ی دایی‌ها می‌ماندیم و چه بعد از آن که یکبار با مینا به بافت قدیمش رفته بودیم و یک روز کامل در شهر قدم زده بودیم. اما اینبار لذت بودن در گرگان دوچندان شد چون دختردایی و همسرش پایه‌ی حرکت و گردش بودند و روز بعد با اینکه هوا خراب بود، راه افتادیم به سمت بندر ترکمن و بعد آشوراده. 

میدان مرکزی بندر ترکمن

اسکله بندر ترکمن

خشک شدن منطقه‌ی باتلاقی کنار اسکله منظره‌ی عجیب و جالبی را پدید آورده بود

اسم این پوشش گیاهی نمی‌دانم چیست


دورنمای آلاچیق‌های ترکمن که برای عکاسی استفاده می‌شدند

با قایق موتوری به سمت آشوراده حرکت کردیم. مرد قایقران گفت هوا خراب است، نمی‌توانید بیشتر از یکربع ساعت در جزیره بمانید. وقتی حرکت کردیم از تماشای مرغهای دریایی که ما را همراهی می‌کردند به ذوق آمده بودیم.

در میانه‌ی راه دو دسته‌ی بزرگ فلامینکو از جلویمان عبور کردند. دوربین را توی جلدش گذاشته بودم و تنها توانستم این تصویر را با تلفن همراهم ثبت کنم. 

ما به ساحل قدم گذاشتیم، در حالی که قایقران گفته بود یکربع دیگر به بندر ترکمن برمی‌گردد، چه ما باشیم چه نباشیم.

اینجا نه یک طبیعت بکر، بلکه یک سرزمین متروکه بود که طبیعت در طی سالیان مالکیت دوباره‌اش بر آن را به دست آورده بود و ساخته‌های دست انسان را به تسخیر درآورده بود. فضا غریب و در عین حال دوست داشتنی بود. 



دسته های پرنده های مهاجر بالای سر ما پرواز می‌کردند.

تماشای پرنده‌ها بر پهنه‌ی آسمان بسیار لذت بخش بود.

باور نمی‌کردم که در همین یکربع ساعت ما پرندگان و حیوانات متعددی دیدیم، از جمله دو روباه نازنین و یک خانواده‌ی گراز که من نتوانستم از آنها عکسی بیاندازم.

 به سمت اسکله برگشتیم چون تهدید قایقران را جدی گرفته بودیم. 

اما دل کندن از آشوراده مشکل بود


در اسکله‌ی بندر ترکمن غروب زیبایی در انتظارمان بود.

و سر زدن به بازار بندر ترکمن هم صفای خود را داشت.

قاتلمه یک نوع شیرینی ترکمن و بسیار شبیه به شیرینی پنجره‌ای خودمان است. رویش پودر قند می‌ریزند و بسیار چرب است!

بازار بندر ترکمن

بازار بندر ترکمن

ابتدا پسر دیگری سوار این اسب کوچک بود، وقتی که او پیاده شد و افسار اسبش را به این پسر داد، شادمانی این پسر از سوار شدن بر اسب دیدنی بود.

روز بعد به سمت گنبد کاووس حرکت کردیم که شرح آن را جداگانه می‌نویسم. منتظر عکسها باشید.

سد اینترنت که شکست یک عالم حرف ریخت بیرون

بالاخره بیست روز  بعد از بازگشت به وطن، اینترنت خانه وصل شد. البته بد هم نشد، چون من که پارس‌آنلاین را طلاق نمی‌دادم، او خودش حساب کاربری مرا بست و مرا بیرون انداخت. دیدید وقتی آن پارتنر پرتوقع کم توجه، شما را می‌گذارد و می‌رود، تازه چشم شما باز می‌شود که چه دنیای زیبایی در اطرافتان است و چقدر آدمهای بهتر از آن یارو وجود دارند که دوستی با آنها به مراتب راضی‌کننده‌تر و مفیدتر است. دارم فکر می‌کنم که آخر چرا داشتم ماهی صدتومان به جیب پارس آنلاین می‌ریختم؟ خلاصه که بین اینترنت مخابرات و شرکتهای خصوصی با پیشنهادهای استثنایی بالاخره با کلی دردسر به های‌وب رسیدم. حالا های‌وب یک نکته‌ی خنده‌دار دارد. اول اینکه سرعت ۱۶ مگ به من داده (والله با ۵۱۲ خودم زیاد فرقی ندارد) و بعد از من خواسته که مدرکی نشان بدهم که اینترنت پر سرعت (یعنی بالاتر از ۱۲۸ کیلوبایت در ثانیه!) احتیاج دارم. هنوز نمی‌دانم چه مدرکی باید برایشان فراهم کنم چون نه پزشکم نه وکیل و نه الحمدلله دانشجو.


اما، این مدت که بی‌اینترنت گذراندم دسترسی هم به وبلاگم نداشتم که ببینم کسی آمده سر زده یا نه. خوشبختانه همه چیز در امن و امان بود و کسی حوصله‌اش نگرفته بود سر بزند. نمی‌دانم، شاید این نگرانی بی‌مورد را از مادرم به ارث برده‌ام که همیشه نگران است مهمان بیاید و پشت در بماند. حالا که علاوه بر تلفن، تلگرام و واتس‌اپ و حتی پیغام‌های اینستاگرام داریم، مهمان می‌تواند قبل از آمدن خبر بدهد، یا مثلا بعد از سر زدن پیغامی بفرستد و بگوید فلانی، آن قسمت که نوشتی خیلی چرت بود یا تو را چه به این حرفها.


خب، برگردیم به دنیای بیرون از اینترنت. این سفر اخیر آمریکا به قصد دیدار از خانواده و استراحت انجام شده بود که البته کاملا به هر دو مقصود رسیدم. شب آخر که همه دور هم جمع شده بودیم و ته‌چین دستپخت مامان را نوش جان می‌کردیم، دلم برای تک تکشان داشت تنگ می‌شد. بخصوص برای برادرزاده‌ام که با هم به سفرهای نیم‌روزه و یک روزه و کمی بیشتر رفتیم و خیلی به حضور شخصیت بامزه و دوست داشتنی‌اش در کنارم عادت کرده بودم. یک موقع سر فرصت (از آن فرصتهایی که نمی‌دانم کی قرار است بیایند) راجع به این سفرهای کوتاه می‌نویسم. کلا هم در این سفر یک تز جدیدی راجع به آمریکا داشتم، که البته چون از محدوده‌ی سکرمنتو و توابعش خیلی دور نشدم زیاد نمی‌شود به آن استناد کرد. اما لااقل در محدوده‌ی همان شهر و توابعش، آمریکا را خیلی متفاوت یافتم. این بار برای اولین بار و به وضوح غریبه بودن من به چشم می‌آمد و با من مثل خارجی تازه وارد رفتار می‌شد. شاید گفته بودم که در اداره‌ی پست آقای پشت پیشخوان به من گفت «خانم! در ایالات متحده ما فلان کار را اینطور انجام می‌دهیم». حالا شاید این تاثیر زندگی اروپایی بود که راه و روش انجام کارها در آمریکا فراموشم شده بود اما در موارد دیگری هم مچم را می‌گرفتند و من هم زیاد اهمیت نمی‌دادم و مثل یک تازه وارد رفتار می‌کردم. هر چه باشد خنگ بودن روش خودشان است.  


یک چیزی که برایم خیلی عجیب بود، افزایش مهاجران هندی در این شهر و بیشتر از آن طرز برخوردشان با من بود! قبلا یادم بود که شهرهای خلیج سن‌فرنسیسکو جمعیت بزرگی از هندی‌ها را در خود جا داده بود ولی در سکرمنتو و شهرهای اقماری اطرافش، این جمعیت نسبت به سایر ملیت‌ها متعادل بود. اینبار هر جا که می‌رفتم با کارکنان هندی مواجه می‌شدم و عجیب‌تر این بود که رفتارشان با من اصلا خوب نبود! طرف با روی باز با نفر قبلی من که یک سفید پوست امریکایی بود خوش و بش می‌کرد و بعد که به من می‌رسید اخمهایش توی هم می‌رفت و حتی جواب سلام مرا نمی‌داد، در حالی که به عنوان کارمند وظیفه‌اش بود که او به من سلام کند. یا طرف از توضیح دادن چیزی به من اکراه داشت، نمی‌دانم از قیافه‌ام خوشش نمی‌آمد، یا در من شباهتی به مثلا بن‌لادن پیدا کرده بود. به هر حال این برخوردهای عجیب بارها برایم تکرار شد و البته با روی کار آمدن ترامپ، فکر می‌کنم که بیشتر و عجیب‌تر هم بشود. 


خب. آمریکا را با خوب و بد و عجیب و دلپذیرش بگذاریم کنار. برگشتنم به ایران تقریبا مشابه رفت بود، با هواپیمایی پر از مردم هندی، و البته یک موضوع دیگر هم باعث شد دور خط هوایی الاتحاد را خط بکشم و با خودم عهد کنم که دیگر با آن پرواز نکنم. این اولین خط هوایی بود که دیدم تا این حد گدا صفت رفتار می‌کند، تا حدی که در گیت خروج به سمت پلکان هواپیما ترازو گذاشته و بار مسافران را وزن می‌کند و به ازای اضافه بار به هر اندازه تقاضای سیصد دلار می‌کند چون آنرا مثل یک چمدان اضافه حساب می‌کند. البته مجبور شدم سوغاتی‌هایی که توی بار دستی‌ام گذاشته بودم تا در چمدان خراب نشوند را همانجا بریزم دور و از آن بابت ناراحت بودم، اما بیشتر از آن، طرز برخورد کارکنان بود که عصبانیم می‌کرد، چه اینکه یکساعت دیرتر از زمانی که روی تابلو نوشته شده بود شروع به کار کرده بودند و چه اینکه مثل کرکس راه افتاده بودند توی گیت و مسافرها را رصد می‌کردند و چه طرز حرف زدنشان با مسافرهایی که اضافه بار داشتند، همه آنقدر ناراحتم کرد که با خودم گفتم دیگر از این خط هوایی استفاده نخواهم کرد. در مسیر برگشت هم نتوانستم بخوابم اما لااقل سفر این حسن را داشت که همسفران هندی به اندازه‌ی زمان رفت بو نمی‌دادند، به قول یکی از دوستانم، در آمریکا آب و مواد شوینده به اندازه‌ی کافی وجود داشت. 


از کی اینقدر آدم تنگ نظری شده‌ام؟ یادم هست یک زمانی مردم را هر طور که بودند می‌پذیرفتم و آنقدرها ایراد نمی‌گرفتم. اما از یک جایی، شاید از وقتی که آلمان بودم، هضم یک سری رفتارها و خصوصیات برایم سخت شد، و این البته با استریوتایپ درست کردن همراه شده. یعنی حتی وقتی هندی تمیز یا خوشرو یا مهربان هم ببینم بازهم نظر کلی‌ام درباره‌ی هندی‌ها را تغییر نمی‌دهد. یا، می‌تواند اثر زندگی در ایران باشد؟ که آدمهایی که شبیه خودمان نیستند و رفتار نمی‌کنند را نمی‌پذیریم؟ به هر حال به وضوح می‌بینم که آن اخلاق آمریکایی هرچه پیش آید خوش آید و هر کسی با هر رفتاری را باید پذیرفت و نباید رفتار او را به دیگران تعمیم داد را گذاشته‌ام کنار. و عجیب اینجاست که این موضوع در من به شکلی از نژادپرستی یا بهتر بگویم، نژاد ستیزی نمود پیدا کرده. 


حالا که اینهمه از خودم بد گفتم، رویم نمی‌شود بگویم که در دو هفته‌ی گذشته هشت روز سفر شمال رفتم و چقدر خوش گذشت! وضعیت اینترنت خانه که اینجور، وضعیت تعطیلی‌های رسمی هم که آنجور، یک مقدار دارو و خرت و پرت هم که آنوری‌ها برای اینوری‌ها فرستاده بودند که باید می‌بردم به صاحبانشان تحویل می‌دادم، این شد که راهی ساری شدم، از آنجا به گرگان رفتم، سری به بندر ترکمن و آشوراده و گنبد زدم، بعد هم راهم را کج کردم رفتم بابلسر پیش یکی از دوستان و بالاخره به خاطر وقت دندانپزشکی برگشتم سمت تهران. این سفر اخیر بخصوص بخش استان گلستانش سفر عالی‌ای بود و گردش در جنگلهایی که پاییز و زمستانشان قاطی شده بود لذتی زایدالوصف داشت. عشق دنیا را کردم و پزش را هم میدهم، چون با خیلی‌ها مواجه می‌شوم که دنیای اطرافشان را نمی‌بینند و همه چیز برایشان تیره و بی‌اهمیت است.


چقدر پرگویی کردم.


وات د فاز؟؟؟

وضعیت طوری‌ست که نمی‌شود گفت انتخابات تمام شد، برگردیم سر زندگی‌مان. شب انتخابات می‌گفتم آمریکا در یک شوک بزرگ فرو رفته، که قرار است خیلی طول بکشد. چون هیچ علاقه‌ای به هیچکدام کاندیداها نداشتم هم کلا از فضای انتخاباتی‌شان فاصله گرفته بودم و برایم مهم نبود. اما نمی‌فهمم که الان اعتراض این عده‌ای که می‌آیند توی خیابان برای چیست. انتخاباتی کاملا قانونی انجام شده و توی خیابان ریختن در اعتراض به آن قانون‌شکنی‌ست. در واقع مسئله این است که این عده خیالشان راحت بود که ترامپ رای نمی‌آورد و برای همین قبل از انتخابات اعتراض نکردند. حالا یکمرتبه با شوک انتخاب او مواجه شده‌اند و می‌خواهند آب رفته را به جو برگردانند. نمی‌شود. مملکت قانون دارد. باید همان اول اعتراض می‌کردند که چرا شرایط مالی کمپین‌ها طوری بود که هیچ کاندیدای مستقلی شرکت نکرد، یا اینکه چرا به جای رسیدگی به تصمیمات افتضاح سیاسی، ذره‌بین را می‌گیرند توی مسایل رختخواب کاندیداها. اینجاست که دموکراسی حسابی کم می‌آورد، چون افسارش افتاده به دست رادیو تلوزیون و اینترنت. مملکت به این بزرگی اینهمه رجال و نساء سیاسی گردن کلفت دارد که جرات نمی‌کنند کاندیدای ریاست جمهوری بشوند چون مسایل رختخوابشان می‌تواند شرفشان را بر باد بدهد. 

اما جو دیگری که این روزها بر امریکا حاکم شده، قدرشناسی از اوباماست. مردم تازه درک کرده‌اند که چه رییس جمهور عزیزی داشته‌اند، از همین حالا دلشان برای او تنگ شده، برایش ویدئو درست می‌کنند، برایش پیغام می‌فرستند و مطمئنم که روز خداحافظی‌اش سخت خواهند گریست. 
چه چیز ترامپ ترس دارد؟ من که می‌گویم سکوت این روزهایش ترس دارد. مازندرانی‌ها اصطلاحی دارند، وقتی کسی ساکت می‌شود، طوری که می‌خواهد جلب توجه نکند و مثلا می‌خواهد بگوید «من نبودم»، می‌گویند طرف «مول» شده. حالا این روزها که ترامپ مول شده و در سخنرانی پیروزی‌اش از بادی‌گاردهایش تشکر می‌کند و در دیدارش از کاخ سفید مودب می‌نشیند و کلا خودش را از هر گناهی مبرا نشان می‌دهد مرا می‌ترساند. 
اه، دیگر نمی‌خواهم حرفش را بزنم.