آدم بینظمی که من باشم، و البته با مشکل کمالگرایی، الان نمیدانم که باید از کدام سفر شروع کنم. از آخرین سفر به عقب بروم، از سفرهای کوتاه در آمریکا بگویم، یا سفرهای بینظیری که در طول یک سال گذشته در ایران داشتهام و هر بار به خودم گفتهام که چرا از آنها ننوشتهام. واقعا اگر این یک معضل را (که چه کاری را اول باید انجام داد) بتوانم حل کنم بسیاری از مشکلات دیگر خودشان حل خواهند شد.
خب. به عکسها نگاه میکنم و تصمیم میگیرم: استان مازندران و گلستان
در این تعطیلات اخیر برای دیدار فامیلها به ساری رفتم اما از قبل با دخترداییم در گرگان هماهنگ کردم که بروم به آنها هم سر بزنم و چه تصمیم خیلی خوبی بود! در ساری طبق معمول برنامه رفتن به خانهی این فامیل و آن فامیل بود و تا حد ترکیدن غذا خورانده شدن! این خورانده شدن که میگویم واقعا در مازندران داستانش فرق میکند! اصلا هم به خرجشان نمیرود که شما رژیم هستید یا گوشت نمیخورید و اصلا این قرتی بازیها چیست؟ رویت را که آنطرف کنی بشقاب غذایت سه کفگیر برنج بیشتر دارد و بعضیها مثل خالهام یک احساس گناهی گردن آدم میگذارند که آن سرش ناپیدا! مازندرانیها (لااقل اهالی ساری و توابع) یک اصطلاحی دارند، که اگر کاری برای کسی انجام نداده باشند برایشان «ذخیره» میشود. منظورشان این است که همیشه به دلشان میماند. فکر میکنم این را قبلا توضیح داده بودم. به هر حال در خانهی خالهی عزیزم اگر بگویم چای نمیخورم یا التماس کنم آن یک ملاقه روغن حیوانی را روی برنج نریزد یا بگویم گوشت نمیخورم با یک حالتی میگوید «کاری میکنی که برایم ذخیره بشود» که تا آخر عمر احساس گناه کنم! گاهی هم برای اینکه دل خاله را نشکنم تمام چیزهایی که میل ندارم را با یک احساس گناه قویتر میخورم و این داستان هر بار که به دیدن فامیل میروم تکرار میشود.
خب، از ساری که بیرون آمدم، چندتا از دوستان به بهشهر رفته بودند و من هم سر راه گرگان به بهشهر رفتم تا هم آنها را ببینم و هم با هم کمی در طبیعت پاییزی بهشهر گردش کنیم. با دو دوست آشنا و دو دوست تازه آشنا شده در آن اطراف گشتیم، به شهر برگشتیم و ساندویچ فلافل خریدیم و بازهم برگشتیم به آغوش طبیعت. روز دلپذیری در کنار آدمهای خوب بود و فرصتی بود تا دوربین جدید را امتحان کنم، و البته پشیمان باشم که چرا دفترچهی راهنمایش را با خود نیاوردهام.
پاییز امسال با زمستان زودرس غافلگیر شده بود اما هنوز زیبا بود. روز خوب با دوستان به سر شد و عصر به طرف گرگان به راه افتادم.
گرگان همیشه شهر دوستداشتنیای برای من بوده، چه خاطرات کودکی که میرفتیم سفر و خانهی داییها میماندیم و چه بعد از آن که یکبار با مینا به بافت قدیمش رفته بودیم و یک روز کامل در شهر قدم زده بودیم. اما اینبار لذت بودن در گرگان دوچندان شد چون دختردایی و همسرش پایهی حرکت و گردش بودند و روز بعد با اینکه هوا خراب بود، راه افتادیم به سمت بندر ترکمن و بعد آشوراده.
میدان مرکزی بندر ترکمن |
اسکله بندر ترکمن |
خشک شدن منطقهی باتلاقی کنار اسکله منظرهی عجیب و جالبی را پدید آورده بود |
اسم این پوشش گیاهی نمیدانم چیست
دورنمای آلاچیقهای ترکمن که برای عکاسی استفاده میشدند
با قایق موتوری به سمت آشوراده حرکت کردیم. مرد قایقران گفت هوا خراب است، نمیتوانید بیشتر از یکربع ساعت در جزیره بمانید. وقتی حرکت کردیم از تماشای مرغهای دریایی که ما را همراهی میکردند به ذوق آمده بودیم. |
در میانهی راه دو دستهی بزرگ فلامینکو از جلویمان عبور کردند. دوربین را توی جلدش گذاشته بودم و تنها توانستم این تصویر را با تلفن همراهم ثبت کنم. |
ما به ساحل قدم گذاشتیم، در حالی که قایقران گفته بود یکربع دیگر به بندر ترکمن برمیگردد، چه ما باشیم چه نباشیم. |
اینجا نه یک طبیعت بکر، بلکه یک سرزمین متروکه بود که طبیعت در طی سالیان مالکیت دوبارهاش بر آن را به دست آورده بود و ساختههای دست انسان را به تسخیر درآورده بود. فضا غریب و در عین حال دوست داشتنی بود. |
دسته های پرنده های مهاجر بالای سر ما پرواز میکردند. |
تماشای پرندهها بر پهنهی آسمان بسیار لذت بخش بود. |
باور نمیکردم که در همین یکربع ساعت ما پرندگان و حیوانات متعددی دیدیم، از جمله دو روباه نازنین و یک خانوادهی گراز که من نتوانستم از آنها عکسی بیاندازم.
به سمت اسکله برگشتیم چون تهدید قایقران را جدی گرفته بودیم. |
اما دل کندن از آشوراده مشکل بود
در اسکلهی بندر ترکمن غروب زیبایی در انتظارمان بود. |
و سر زدن به بازار بندر ترکمن هم صفای خود را داشت. |
قاتلمه یک نوع شیرینی ترکمن و بسیار شبیه به شیرینی پنجرهای خودمان است. رویش پودر قند میریزند و بسیار چرب است! |
بازار بندر ترکمن |
بازار بندر ترکمن |
ابتدا پسر دیگری سوار این اسب کوچک بود، وقتی که او پیاده شد و افسار اسبش را به این پسر داد، شادمانی این پسر از سوار شدن بر اسب دیدنی بود. |
روز بعد به سمت گنبد کاووس حرکت کردیم که شرح آن را جداگانه مینویسم. منتظر عکسها باشید.
یک جاهایی روی نقشهی دنیا هست که پای کمتر غریبهای به آنها رسیده. مثلا املاک خصوصی بسیار وسیع که در کشوری مثل آرژانتین یافت میشوند، زمینهایی که با درختان و بوتهها نقش پیدا کردهاند و خانههایی که از برق و اینترنت و مدرنیسم جدا ماندهاند. سوژوکه یکی از این مکانها بود که آرامشش تا ابد با من خواهد ماند.
در حال آماده کردن غذا برای گذاشتن در تنور هستند |
شوهرخالهام همیشه قلیان سفری خود را با خود میبرد و با دوستان به قلیان کشیدن و گپ زدن اوقات میگذرانند |
بادمجانها را قبل از اینکه بسوزند بیرون میآورند تا خالهام نازخاتون درست کند |
میز ناهار را آماده میکنند |
ناهار دلچسب |
اینجا برق یا گاز کشی نشده. آبگرمکن با هیزم گرم میشود و برق خانه با انرژی خورشیدی تامین میشود |
بعد از ظهر با هم در زمینهای خانوادهی کری به گردش رفتیم.
در جایی اینقدر دور و آرام، سگها بهترین همراهان کُری هستند. |
این ساختمان دیگریست که گاهی به مسافرهای شهرزده کرایه میدهند.کُری به من گفت میتوانی تا وقتی که دلت میخواهد اینجا بمانی. |
احتمالا صحبتهایشان دربارهی اوضاع نابسامان مملکت و گران شدن اجناس بود |
در راه برگشت به درختی رسیدیم که دانههای قرمز رنگ فلفل داشت که در شیرینیپزی استفاده میشوند.
بافت گیاهی منطقه |
و پاییز همیشه زیبا |
به شخصه این عکس را خیلی دوست دارم |
برای پایان یک روز دلانگیز چه چیزی بهتر از نوشیدن چای در کنار کسانی که دوستشان داری؟
خواهر کری خیلی اهل معاشرت نبود |
جای سگها |
و البته عزیزترینشان برای ورود به خانه اجازه لازم نداشت |
پنل خورشیدی که برق خانه را تامین میکرد |
ویا دِ مرلو
مرلو بهشت اهالی سن لوییس تا چندی پیش دهکدهای دلانگیز با هوای مفرح و چشمههای فراوان آب بود و کمکم تبدیل به شهر شده و در تعطیلات آخر هفته از جمعیت پر میشود اما هنوز آنقدرها توسط توریستهای خارجی کشف نشده. این ییلاق خوش آب و هوا بزرگترین مقصد توریستی ایالت به شمار میرود و خانههای ییلاقیاش معمولا بزرگ و مدرن هستند. مرلو یک استراحتگاه تمام عیار است و همیشه در خانههای ویلاییاش بخشی برای آسادو یا کباب آرژانتینی در خارج از ساختمان تدارک دیده شده.
روبرتو که آسادور جمع ما بود و همسرش ماریا در حال تست کردن گوشت کباب شده! |
بخش دیگری از آسادوی روبرتو |
یک آسادوی کوچک که در اجاق پشت خانه درست کرده بودیم. |
برای اینکه با حال و هوای مرلو بیشتر آشنا شوید تعدادی عکس از اینترنت پیدا کردهام که صفحهی اصلیاش اینجا است.
مرلو واقعا به اندازهی عکسهایش زیباست و نیازی نیست که در شهر به دنبال گوشهی زیبایی بگردیم. هر گوشه از این شهر برای خودش زیباییهای دلانگیزی دارد که در یک جمع بزرگ خاطرات خوشی را برای بازدیدکنندگان فراهم میآورد.
کابیلدو دِ سن لوییس
کابیلدو واقع در شهر لا پونتا، در نظر اول یک ساختمان تاریخی به نظر میآید، اما در واقع اینطور نیست. کابیلدو یک کپی دقیق از ساختمان کابیلدو در بوئنوس آیرس است که انقلاب ماه می سال ۱۸۱۰ در آن به نتیجه رسید و اولین دولت آرژانتین، لا پریمرا خونتا، در آن مستقر شد. رسیدن به این ساختمان که در جایی وسط بیابان واقع شده (واقعا هیچ چیزی در اطرافش نیست) کار مشکلیست، اگر اتومبیل نداشته باشید.
کابیلدو د سن لوییس
ماکت اتاق اولین دولت پس از انقلاب |
بخشهایی از تاریخ آرژانتین از جمله تاریخ بردهداری در کابیلدو به صورت موزه درآمده |
بوسه نمادین |
کابیلدو اطلاعات زیادی دربارهی تاریخ انقلاب آرژانتین در اختیارتان نمیگذارد. تنها یک ساختمان است که در قرن بیست و یکم ساخته شده تا یاد انقلاب را در این نقطه از کشور زنده نگه دارد. اطلاعات بیشتر دربارهی انقلاب ماه می را میتوانید در این صفحه از ویکیپدیا پیدا کنید.
ایالت سن لوییس استان میانی آرژانتین که اسمش توی هیچ مطلب توریستی معروفی نیست جای جالبیست. اگرچه از سواحل شرق و کوهستانهای غرب دور است، اما جذابیتهای طبیعی بسیاری دارد. از آنجا که خالهام در این ایالت زندگی میکند، من سه بار به آن سفر کردهام و به همراه آنها به گوشه و کنارش سرک کشیدهام. در اینجا بود که شانس نزدیکتر شدنم به مردم و درک زندگی اجتماعی آرژانتینی پیش آمد. اینجا بود که مراسم آسادو خوردن یکشنبهها و اعیاد ملی را تجربه کردم و با محبت آرژانتینی آشنا شدم.
در طی پنج شش سالی که بین اولین و آخرین سفرم به شهر سن لوییس، مرکز ایالت گذشت، این شهر تغییرات چشمگیری داشت. بخش بزرگی از این تغییرات را مرهون فرماندار ایالت، آلبرتو رودریگز ساآ بود که در طول دورهی خدمتش این ایالت را از این رو به آن رو کرد. نمیدانم چقدر دربارهی سیستم حکومت در آرژانتین میدانید، ولی این کشور عدهای از فاسدترین سیاستمداران را دور هم جمع کرده که تنها به فکر پر کردن جیب خود هستند و پیدا شدن شخص قابل اعتماد و محبوبی همچون آقای ساآ مسئلهای منحصر بفرد به حساب میآید. آقای ساآ علاوه بر تعمیرات گستردهی خیابانها و پیادهروها (در اولین سفرم به سن لوییس اکثر خیابانها آسفالت نشده بودند)، جمع آوری حیوانات خیابانی (یکی از ترسهایم سگهای خیابانی بودند که در امریکای لاتین امری عادی هستند)، کارهای فرهنگی تفریحی شایان تقدیری انجام داده بود. پسرخالهام با افتخار مرا به پیست اتومبیلرانی و استادیوم فوتبال برد، دخترخالهام بیشتر وقتها مرا به مرکز شهر و خیابانی که تبدیل به پیاده گذر شده بود میبرد تا در آرامش دلچسب آنجا در کافهای بنشینیم، قهوهای بنوشیم و کتاب بخوانیم. مرکز شهر به وایفای مجانی مجهز شده بود، و کلا مردم روی این فرماندار تعصب داشتند و امیدوار بودند که او رییس جمهور بشود. آقای ساآ برای ریاست جمهوری هم داوطلب شد اما جایگاه حکومتی طرفداران با نفوذ خود را داشت و سن لوییس هیچوقت در سیاست مملکت نقش مهمی بازی نکرده بود. شاید همین جدا افتادن از مسابقهی دزدی و قدرت باعث شده بود که ساعت این ایالت یک ساعت با سایر ایالات تفاوت داشته باشد! اگر سن لوییس اینطور در قلب مملکت جای نگرفته بود مطمئنا اعلام خودمختاری میکرد.
چون عکسهای خوبی از فضای شهری ندارم از تعدادی از عکسهای این صفحه استفاده کردم تا شما هم با حال و هوای شهر سن لوییس آشنا بشوید.
پیاده گذر ریواداویا که اکثر فروشگاههای برند و تعداد زیادی کافه در آن قرار دارد |
ساختمان فرمانداری |
این هم چند تصویر از عکسهای خودم
جایگاه تماشاچیان در پیست نوساز اتومبیلرانی |
پسرخاله و همسر و دخترشان در زمین فوتبال سن لوییس |
اسم این کلیسا را بخاطر ندارم، اما بخاطر تاثیری که از معماری جنوب اسپانیا و معماری اسلامی گرفته خیلی جالب بود. |
خیلی جالب است وقتی در آن سر دنیا به چنین تلفیق نادری برمیخوریم |
در مطلب بعدی به ییلاقهای اطراف سن لوییس خواهم پرداخت.